Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
🥀🥀🥀
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ساعتی بعد: با بیمیلی قاشق غذایش را خورد عجیب بود، ییبو از صبح لب به غذا نزده و حالا نیز میلی به خوردن غذا نداشت خسته نفسَش را بیرون داد، صدای دلبردهاش را واضح در سرش میشنید، از صبح تا به حال
++ییبو میـ...میدونی که مغز آدما...مغز آدما هارد دیسک اوناست... ++اگه...اگه من...من مهم بودم...تو...تو منو یادت...یادت میموند!
قلبش برای هزارمین بار در هم فشرده شد حال و احوال او غیر قابل توصیف بود، گویا غم بزرگی درون سینه اش خانه کرده بود
++تاحالا عاشق شدی؟
محتویات دهناش را بیمیل قورت داد: پس ما همو میشناسیم، فقط من تورو یادم نمیاد...
غمگین سرَش را روی میز نهاد خسته و بیحوصله مانند طفلی دو ساله که مادرش به بیرون خانه رفته و کودک بینهایت بیقرار اوست، دلتنگ و نیازمندَش...