S01🎭E032~37-راجبش‌نگید!

111 40 173
                                    

🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻

🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻🌞🌻

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭🎭

با رفتن جرد، ژان دستانش را روی سر پسرَش که زیر هودی او مخفی شده بود نهاد: نمیخوای بیای بیرون؟
ایجی: نه...بوی تنت خیلی خوبه و من عاشقشم...
+میدونی من خیلی دلم میخواد قیافه‌ی ایجی عزیزمو ببینم؟

حرفش سبب شد که امگای کوچک از لباس پاپایش خارج بشود
ژان با عشق روی موهای او دست کشید، سرش را بوسه زد
با چهارزانو نشستن روی زمین خطاب به دو فرزند دیگرش که پشت وانگ پنهان شده بودند لب گشود: آشیا، اویشی...نمیخواید به پاپایی بغل بدید؟

لحن‌اش غمگین و معصومانه بود
دختر و پسر همسان، به محض حرف گل‌نرگسیِ‌مادر به سمتَش دویده خود را درآغوشَش رها کردند
لحظه‌ی زیبا و به یاد ماندنی ای بود
اویشی روی پای چپ‌پاپا و پاتریشیا روی پاری راست ژان نشست، شیائو با عشق گونه هایشان را بوسید
اما ایجی با تقسی دست به سینه شده، قهر مانند رویش را از پاپا و خواهر و جفت‌حقیقی‌اش که برادرَش نیز بود، گرفت

:اینا یه خانواده‌ی واقعی اند»
این جمله‌ای بود که وانگ درون مغزَش گفت و ادامه داد: چیزی که من همیشه آرزوشو داشتم»
ییبو مادری نداشت و همیشه آرزوی یک خانواده‌ی واقعی را در سر داشت
هرچند او در کودکی فردی را یافت که برایش پدری کرد، فردی که در یادش نبود...فردی که تمام کودکیش را در کنار او گذشت...سمیوئل...
جوکر-دبلیو در حسرت یک خانواده، خانواده‌ای که مطلق به او بود
ژان و سه فرزندشان...آنها مطلق به ییبو بوده اما ‌مغز فراموش کارش گویا قصد کوتاه آمدن و افشای حقیقت را نداشت.

🃏joker-W/جوکــر-دبلیـو🃏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora