EP.20

205 33 12
                                    

برا این پارت آب قند کنار خودتون داشته باشه ...نگید نگفتی ...( بازم میگم توی کامنت گذاشتن آزادید ..)






A s̫t̫r̫a̫n̫g̫e̫ c̫o̫n̫f̫e̫s̫s̫i̫o̫n̫?!!!..







دردناک ترین حس دنیا اون لحظه ای بهت دست میده که از همه چی بریدی ،وسط لجنزار زندگیت نشستی و داری به اشتباهاتت میخندی !

ولی جونگ کوک اینطور آدمی نبود ،مصمم اسلحه رو روی پیشونی اریک گذاشته بود و با جدیت تمام منتظر این بود تا اریک آدرس جایی که تهیونگ الان اونجاست رو بهش بده !

اریک درنگ نکرد ، بعد از اینکه پیامکی براش اومد گوشی رو دست جونگ کوک داد ! شاید این بچه تجربه ای توی  استفاده از اسلحه نداشته باشه اما جدیت توی نگاهش اجازه هیچ تردیدی رو به اریک  نداد !!

همه آدم ها تا یک جایی میکشن و بالاخره یک جا کم میارن, شاید همه خودشون رو قوی نشون بدن اما ظریف ترین دل و شکستنی ترین قلب مال کسایی بوده که میخواستن آدم قوی باشن و روی پای خودشون وایسن......

جونگ کوک جدی بود ، بین ابروهاش اخم غلیظی نشسته بود و توی مصمم ترین حالت ممکن اسلحه رو به سمت پیشونی اریک نشونه گرفته بود. ...اما اینها همش برای قبل از دیدن آدرس بود ! آدرسی که با وجود تک تک کلماتش قلب کوچیک و دست های ظریفش رو به لرزه در میورد .....

"..س...سرد....خونه ؟؟؟ "

وقتی آدرس رو خوند تنها کلمه ای که لرزه به اندامش  انداخت کلمه آخر اون جمله بود ! به یک آن همه چی تغییر کرد ،دنیا روی سرش خراب شد و جونگ کوک دیگه هیچ چیز رو نمی‌دید ! چون تنها فکر و ذکرش شده بود جنازه ای که قراره به دستش برسه !

"جی وای  قصد داره جونش رو بگیره ؟...... "

التماسی که توی چشم های جونگ کوک میخوند بهش اجازه جواب دادن نمی‌داد ، آروم جلو اومد و اسلحه رو  از بین  دست های ظریف و لرزون جونگ کوک بیرون کشید ....

"آروم باش بیا با هم حرف بزنیم باشه ؟ "

جونگ کوک سریع اشک هاشو با پشت دستش پاک کرد و نفس عمیقی کشید ، تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد و چند قدم عقب رفت

"جرات نکن دنبالم بیای ، من دیگه بهت احتیاجی ندارم ! خودم مردم رو نجات میدم  "

دیگه منتظر واکنش اریک نموند حتی دیگه براش مهم نبود اگه اریک همین الان از پشت بهش شلیک میکرد و کار کوک‌ رو همینجا یک سره میکرد !!! پا تند کرد تا از اون ویلای لعنتی بیرون بره ،باید می‌رفت ،تهیونگش الان توی بد دردسری افتاده بود !

"جونگ کوک ....جونگ کوک صبر کن ....تو هیچ کاری نمیتونی بکنی ! با توام !!! "

کلمه آخرش رو فریاد زد اما دیگه جونگ کوکی توی اون خونه نبود که بخواد جوابش رو بده ! اسلحه رو به سمت دیوار پرت کرد و  بعد خیلی سریع سمت تلفن خونه رفت چون جونگ کوک گوشیش رو برده بود ! باید زنگ میزد ،باید از یک نفر کمک می‌گرفت اون بچه تنهایی از پس هیچ کاری بر نمیومد  !..... وقتی شماره رو گرفت توقع نداشت بعد از  بوق دوم سریع گوشی رو برداره !

Trouble...(Vkook)Where stories live. Discover now