فصل دهم

Beginne am Anfang
                                    

روی صفحه‌‌ی تلویزیون، تصاویری از صحنه‌های جرم ظاهر و بعد ناپدید شد و جای خودش رو به افسر بالارتبه پلیس داد که می‌گفت: «ما به طور دقیق نمی‌دونیم انگیزه این امگا از هدف قرار دادن گرگ‌های با جنسیت دوم خودش چی بوده، ولی به طور قطع میدونیم این افراد آسیب‌پذیرترین افرا...»

«نه خیر‌.» جیمین پرید و کنترل تلویزیون رو از سوکجین گرفت. امگا نالید و سعی کرد بجنگه، ولی جیمین یه جور اعصاب خورد کنی زور داشت. شبکه رو از روی مستند قتل عوض کرد و کنار سوکجین روی مبل نشست. پرسید: «چرا اینو میبینی؟ تو که می‌دونی مستند‌های جرم و جنایت چه بلایی سرت میارن.»

سوکجین بیشتر تو پتوهاش فرو رفت. احساس بچه‌ای رو داشت که برای کاری سرزنشش کرده بودن. زمزمه کرد: «چون دوست دارم.»

تهیونگ داخل آشپزخونه ناپدید شده بود ولی سوکجین صدای کتری رو می‌شنید.

«من رفتار عجیب و ترسناکی که بعد از دیدن این چیزها پیش میگیری دوست ندارم. یادته نصفه شب اومدی وسط اتاق ایستادی و من رو بیدار کردی که مطمئنم بشی دزدیده نشدم؟ حالا برو اونور منم جا بشم.» جیمین پتو رو رد کرد و طوری که بدنش به بدن سوکجین بچسبه کنارش نشست. همین تماس فیزیکی کم هم سوکجین رو آروم میکرد. جیمین گفت: «فکر کن وقتی هیت شدی هم از اینا ببینی؟ احمقانه است. جونگکوکی! بهت نیاز داریم.»

سوکجین به خاطر داد بلند جیمین از جا پرید. تو هیت کنار اومدن با صداهای بلند هم سخت تر از مواقع عادی بود. با این حال، به نظر نمی رسید برای جیمین اهمیتی داشته باشه.

صدای چکمه‌های سنگین جونگکوک به نشیمن رسید. پسر جوون پای پله‌ها دست به کمر ایستاد. «چیه.» اخم کرد و گفت: «چرا بوی عجیب میدی.»

سوکجین زمزمه کرد: «هیت.»

جیمین به فضای خالی کنارش اشاره کرد و گفت: «بیا پیش ما جونگکوکی.»

«این کار احمقانه است.» جونگکوک نظرش رو گفت، ولی باز هم اومد و کنار سوکجین نشست. گرچه با اشتیاق خودش رو تو بغل سوکجین زیر پتوها جا میداد، هنوز با خودش زمزمه میکرد: «میتونستم الان بازی کنم، خیلی به مرحله پنجاه نزدیک شدم. این احمقانه است...»

جیمین اعلام کرد: «بیایید داستان سیندرلا ببینیم.»

«دوباره نه.» سوکجین ‹هورای› تهیونگ از آشپزخونه رو نادیده گرفت و غر زد: «همین دو هفته پیش دیدیمش.»

جیمین گفت: «اولا اینکه تو تصمیم نمی‌گیری، دوما این یعنی الان وقتشه دوباره ببینیم. همه با من موافقن.»

جونگکوک آهسته گفت: «من موافق نیستم.» چکمه هاش رو درآورده بود و تا جایی که میتونست به سوکجین چسبیده بود. انگشت های یخ پاش درست زیر رون‌های سوکجین بودن.

Stuck in the Seams Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt