فصل چهارم

2.4K 530 174
                                    

در نهایت این یونگی بود که سوکجین رو راضی کرد برای مراسم ماه کامل به زمین های گله نامجون برن. خود سوکجین قبل از اون شب تا دیر وقت بیدار مونده و بعد از کلی فکر و سبک سنگین کردن به این نتیجه رسیده بود که این ایده فکر خیلی بدیه، ولی بعد یونگی اومده بود و جلوی بچه ها قضیه رو مطرح کرده بود و‌ سوکجین دیگه چاره ای جز رفتن نداشت. مثلا امگای اون توله‌ها بود، باید کاری میکردن که اون میخواست ولی حالا اینجا بود، در حالی که با بداخلاقی به جمعیت خیره شده بود، ماشینش رو پارک میکرد.

بچه ها در ماشین رو باز کردن، پریدن بیرون و سوکجین رو با جونگکوک که جلو نشسته بود تنها گذاشتن. جونگکوک با بداخلاقی دست به سینه نشسته بود. همون روز صبح سه بار دعوا کرده بودن ولی هیچ کدوم ربطی به دلیل اصلی ناراحتی جونگکوک نداشت. به خاطر چیزای جزئی دعوا راه انداخته بود. اول گفته بود از شام متنفره ( گرچه همین چند شب پیش هیچ‌ مشکلی باهاش نداشت.) دوم برای اینکه وقت کافی برای تو دستشویی بودن نداشت و سوم به خاطر شبکه رادیویی که سوکجین انتخاب کرده بود.‌

سوکجین با وجود اینکه داخل ماشین نشسته بود، رایحه‌ی اعضای گله رو مثل یه موج پر خروش حس میکرد. رایحه‌ی نامجون درست به وضوح درخشش پرتوی نور خورشید بود. رایحه‌اش رو با تمام قدرت آزاد کرده بود و حتی سوکجین هم نمیتونست واکنش نشون نده. می تونست صبر و هیجان اعضای گله رو حس کنه. متوجه چند نفر دیگه هم شد که از گوشه و کنار جمعیت راه میرفتن، واضحا اونا هم مثل خودش از اعضای گله نامجون نبودن. پس نامجون در این باره دروغ نگفته بود.

_ من تغییر حالت نمیدم.

جونگکوک‌ اینقدر ناگهانی حرف زد که سوکجین رو یه دفعه از فکر و خیالاتش بیرون کشید و امگارو از جا پروند. سوکجین مجبور شد چند دفعه پلک‌ بزنه تا حواسش برگرده سر جاش، گرچه انتظار این اتفاق رو داشت.

جونگکوک از شیشه جلوی ماشین به بیرون خیره شده بود. رنگش پریده بود و هنوز کوله پشتیش رو ‌محکم تو بغلش داشت.

_اشکال نداره، ولی خوب میشه اگه پیشمون باشی. بچه ها ناراحت میشن اگه شب مال کامل پیششون نباشی.

جونگکوک بهت زده سرش رو چرخوند. «نمیخوای مجبورم کنی تغییر حالت بدم؟ یعنی، بهم دستور بدی، یا هرچی؟»

_اولا که دستور دادن فقط مختص آلفاهاست. ما امگاها پیشنهاد میدیم، با قدرت.

تو سرش اضافه کرد: اغوا میکنیم. بعد گفت: «دوما، تغییر حالت دادن یا ندادن انتخاب توئه نه هیچکس دیگه ای.» سوکجین اینقدر به چشم های جونگکوک نگاه کرد تا پسربچه نگاهش رو ازش گرفت.

_ خیلی راحت نیست ولی برات یه کیسه خواب آوردم. میتونی تو ماشین بخوابی یا بیای بیرون پیش ما.

جونگکوک چند ثانیه سکوت کرد‌‌، بعد با اخم گفت: «راحت به نظر نمیاد.» ولی منتظر جواب نموند و از ماشین بیرون پرید. سوکجین آه کشید و پشت سرش پیاده شد.

Stuck in the Seams Where stories live. Discover now