فصل نهم

2.1K 505 286
                                    

سوکجین محکم فرمون ماشین رو گرفته بود. سر پیچی که به مدرسه می‌رسید یه مقدار زیادی تند پیچید. وقتی ماشین رو پارک کرد، یونگی دستش رو گرفت. آهسته گفت: «یه لحظه صبر کن. رایحه‌ات همه جا رو گرفته.»

سوکجین غرید: «و به نظرت تقصیر کیه؟» خودش از لحن تندش جا خورد. آروم‌تر گفت: «شت، ببخشید. معذرت می‌خوام. درست میگی. فاک.»

سوکجین نفس عمیقی کشید. رایحه‌ی یونگی گرم و آشنا، فضا رو پر کرده بود.‌ سوکجین چشم‌هاش رو بست و در سکوت سعی کرد خودش رو آروم کنه. صبح سختی داشت، ولی انگار صبح جونگکوک سخت‌تر بود. سوکجین باید احساساتش رو تحت کنترل می‌گرفت که بتونه جونگکوک رو آروم کنه.

_ اوکی.

یونگی پشت سر سوکجین وارد مدرسه شد. رنگ از صورت منشی دفتر با دیدن سوکجین پرید. «اوه، آه، آقای کیم. بله، سلام. ما قرار بوده که...؟ اوه.»

_ وضعیت خانوادگی اورژانسی پیش اومده. باید جونگکوک‌ رو ببرم خونه.

_ اوه، بله، حتما! اگر لطف کنید این فرم رو پرم کنید من بقیه کارهارو انجام میدم. بله!

جونگکوک وقتی سوکجین و یونگی رو دید اخم کرد. همونجا پشت در ایستاد و شکاکانه پرسید: «چه خبر شده؟»

_ خونه بهت میگم، باشه؟

جونگکوک از جاش تکون نخورد. دائما به سوکجین و بعد به یونگی نگاه میکرد. «کار اشتباهی کردم؟»

سوکجین با ملایمت گفت: «نه، کوک. هیچ کار اشتباهی نکردی.»

تمام راه تا خونه جو سنگین بود. سوکجین سعی داشت سکوت رو با حرف های شاد پر کنه ولی جونگکوک اخم کرده و با بداخلاقی صندلی عقب نشسته بود، یونگی هم کسی نبود که اهل خوش و بش کردن باشه. با این حال سوکجین کوتاه نیومد، مهم نبود چقدر همه چیز عجیب و ناراحت بود.

«الان دیگه بهم میگی؟» جونگکوک کیفش رو پای پله‌ها پرت کرد و تشر زد: «یا بازم میخوای یه مشت دری وری بی معنی تحویلم بدی؟»

سوکجین سرزنش کرد: «شیشه‌ی دشنام.» به جای خالی روی مبل کنار خودش اشاره کرد و گفت: «چرا نمیای بشینی؟»

اخم جونگکوک تاریک‌تر شد. «نه. همین الان بگو‌ چی شده.»

سوکجین به یونگی نگاه کرد و متوجه شد اون هم ننشسته، فقط به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود. سوکجین هوفی کرد، ایستاد و به مبل تکیه داد. با احتیاط گفت: «جونگکوک. امروز از اداره پلیس باهام تماس گرفتن.» مکث کرد و لب‌هاش رو به هم فشار داد. گفت: «مادرت رو پیدا کردن.»

جونگکوک خشکش زد، ولی بعد خوشحال شد.

_م‍..مادرم؟

امید توی صداش قلب سوکجین رو شکست. جونگکوک هنوز از اینکه درباره‌ی مادرش یا هر کدوم از آسیب‌هایی که اون زن بهش زده بود صحبت کنه امتناع میکرد. سوکجین فقط اونچه تو فایل جونگکوک نوشته و خودش تجربه کرده بود می دونست، و خوب نبود. ولی با همه‌ی این‌ها، جونگکوک هنوز مادرش رو دوست داشت. رفتار و اعصابش به خاطر اونچه بهش گذشته بود مشکل داشت، ولی هنوز باور داشت مهم نیست که مادرش باهاش چیکار کرده، حتما حقش بوده. شاید به این خاطر که جونگکوک هیچوقت عشق و محبتی که اینقدر می‌خواست داشته باشه نداشته بود.

Stuck in the Seams Where stories live. Discover now