پشت در اتاق روی زمین نشست وسرش رو بین زانوهاش مخفی کرد. با شانه هایی ک از گریه میلرزیدند زانوهاش رو بغل گرفت و مچاله شده اشک ریخت.
همه چیز روی قلبش سنگینی میکرد اما بعد از دیدن جونگکوک نمیدونست چطور باید این فشار رو تحمل کرد.
اعتراف میکرد دیدن وضعیت جونگکوک بدتر از سرگذشت جیمین بود... حداقل اون پسر از درد کشیدن راحت شده بود اما دردهای جونگکوک هنوز از راه نرسیده بود...
نمیدونست چطور به خودش جرئت دروغ گفتن داده بود اما تلخی حقیقت بدترین چیزی بود که جونگکوک باید میچشید،
حقیقت قاتل برادرش بود...
................
نگران به ساختمان سفید رنگ روبروش نگاهی انداخت و بر خلاف قلب ترسیده اش که دیوانه وار سینه اش رو میشکافت مصمم به سمت کلیسا قدم برداشت.
با ورود به خلا معنوی موج عجیبی از آرامش به قلبش سرازیر شد و نفس عمیقی کشید.
+به دیدن جیمین اومدین؟...
با تعجب پلک هاش رو از هم فاصله داد وبا دیدن کشیش که با لبخندی غمگین به اون خیره شده بود سرش رو پایین انداخت.
_بله...
کشیش با ناراحتی سری تکون داد و با دست به صندلی نزدیک به محراب اشاره کرد.
+میدونم که خسته اید، چرا نمیشینید؟...
یونگی که به وضوح متوجه میل مرد به صحبت کردن شده بود آهی کشید وبسمت محراب قدم برداشت.
+فک میکنم بهتره الان به مزارش نرید... خانواده اش اونجااند.
با نشستن روی صندلی سرش رو پایین انداخت و بغض سنگینی که به گلوش چنگ میزد رو فرو برد.
کشیش که از اوضاع بد یونگی خبر داشت کنارش نشست و دستی به شانه ی افتاده اش کشید.
+همه چیز رو به زمان بسپر آقای مین...زمان دردهای مارو تسکین نمیده اما از شدتش کم میکنه.
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید
+حال برادرتون چطوره؟
یونگی صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد و سری به چپ وراست تکون داد.
_فقط نفس میکشه... اما اگه همه چیزو بفهمه نمیدونم چطور میتونه تحمل کنه...
اشکهاش از بین انگشتانش جاری میشدند و روی زمین میچکید.
_من... اشتباه بزرگی کردم... اما چاره ای هم نداشتم...
کلمات بسختی از میان هق هق های بلندش شنیده میشد وکشیش با ناراحتی به درماندگی پسر نگاه میکرد.
+این تقصیر شما نیست... این عاقلانه ترین کار بود، سرنوشت پارک جیمین مرگ بود و کاری از دست کسی ساخته نبود اما برادر شما قادر به زندگی بود.
کشیش با خونسردی نگاهش رو به پسر غمگین داد وبا سکوتی که اختیار کرده بود اجازه داد تا دردهای نهفته ی پسر از سد احساساتش بیرون بریزند.
_نمیدونم چطور باید بهش واقعیت رو بگم...
عصبی چنگی به موهای آشفته اش زد. تمام بدنش از ترس سست شده بود.
تصور واکنش جونگکوک از درک اتفاقات لرزشی به بدنش می انداخت.
+فکر میکنم بهتره با این وضعیت چیزی بهش نگین...
صدای کشیش افکارش رو درهم شکست و متوجه شد مدتی رو روی صندلی کلیسا به فکر کردن گذرونده.
_ولی... این کار خوبیه؟!
+همیشه منطقی ترین راه بهترین کاره...
بی درنگ جواب داد ولبخند محوی روی صورت مصممش نقش بست.
یونگی با چشمهایی که از اطمینان رنگ گرفته بود سری تکون داد ولبخند تلخ متقابلی به پدر زد.
_ممنونم پدر، حرف زدن با شما واقعا آرامش بخشه...
کشیش به آرامی از روی صندلی بلند شد و با لبخندی که چال گونه اش رو به نمایش میگذاشت محبتش رو به رخ میکشید.
+باعث خوشحالی منه بتونم کمک حال کسی باشم...
بسمت پنجره قدم برداشت وبه منظره ی آرام بیرون خیره شد.با ندیدن ماشین جه هون به آرامی سر برگردوند و خطاب به پسر نحیف ومچاله شده ادامه داد
+فکر میکنم دیگه بتونی به مزار جیمین بری.
یونگی بدن ضعیفش رو از صندلی جدا کرد و با خداحافظی از کشیش بسمت خروجی کلیسا حرکت کرد.
کشیش که از به یاد آوردن چیزی رنگ نگاهش عوض شده بود، نگران به در کلیسا خیره شد وبا ندیدن یونگی نفس بریده اش رو بیرون فرستاد.
_پروردگارا! چطور فراموش کردم؟...هوسوک هر یکشنبه اینجا میاد!..
_________________________________
هنوز کلی اتفاق نیوفتاده هست که باید بدونین🤧
بنظرتون شخصیت کشیش کدوم یکی از اعضاس😂؟
میدونین ووت وکامنتاتون برای من دلگرمیه تا ادامه بدم؟
لاویو گایز

Heartbeat |kookmin|Where stories live. Discover now