•ᝰPART 56☕️

Începe de la început
                                    

+ خب...فکر کنم حالا دیگه واقعا برای رنگ کردن موهات باید به سالن بری!

همونطور که سعی داشت به هرجایی به جز چشم‌های چانیول نگاه کنه، با سرعت گفت، از اتاق خارج شد و چانیول فقط تونست با لبخند به جثه‌ی کوچیکش که ازش دور میشد نگاه کنه...چانیول به خوبی کوچولوش رو میشناخت، این بکهیون با همیشه فرق داشت و اون رو یاد بکهیون یازده سال پیش می‌انداخت و همین یادآوری‌ و مقایسه‌ها بودن که هربار بهش می‌فهموندن اشتباهات به نظر ساده‌ش چه نتایج بزرگ و وحشتناکی براش داشتن!

گاهی به خیال این که کارهایی که میکنیم و تصمیماتی که میگیریم قرار نیست پیامدهای خاص و بزرگی داشته باشن، دست به عمل میزنیم و نتیجه دقیقا برعکس چیزی که فکر میکردیم میشه، اکثر آدم‌ها توی این موقعیت حاضر به قبول اشتباهاتشون نیستن و انگشتشون رو سمت هرکسی جز خودشون میگیرن اما درباره‌ی چانیول اینطور نبود...اون از همون ابتدا پذیرفته بود که مقصر اصلی خودشه اما برای جبران اشتباهاتش تمام زمانش رو از دست داده بود و حالا میتونست بگه که تنها پذیرش اشتباهاتمون کافی نیست چون گاهی عواقبشون میتونن ترسناک و جبران‌ناپذیر باشن!

وقتی در اتاقش رو با شدت بست، بهش تکیه داد و چشم‌هاش رو بست، از دست خودش عصبانی و کلافه بود، از این که هنوز هم جلوی چانیول مثل بکهیون شانزده ساله رفتار میکرد و احساساتش بالا و پایین میشدن عصبانی بود، از ضربان تند قلبش و گوش و گونه‌های داغش که مثل نوجوون‌ها قرمز شده بودن کلافه بود...مگه پارک چانیول چه چیزی درونش داشت که نمیتونست ازش بگذره؟ خودش هم جوابش رو نمیدونست!

+ به خودت بیا بکهیون!

...

ساعت مچیش هشت و سی و نه دقیقه رو نشون میداد که از پله‌ها پایین رفت و سمت میز غذاخوری قدم برداشت، با دیدن مادرش که داشت بکهیون رو توی آغوشش میفشرد برای چند لحظه سرجاش متوقف شد و به بکهیونی که داشت لبخند میزد خیره شد، این تصویر قرار نبود هیچوقت تکراری بشه، نه؟ زیبایی این پسر هربار تازگی داشت و اون رو وادار به پرستشش میکرد!

_ میدونی چقدر نگرانت بودم پسر بد؟ چطور تونستی هفت سال تنهام بذاری؟

بکهیون که حالا از آغوش مادربزرگش بیرون اومده بود و داشت روی صندلی می‌نشست لبخند معذبی زد و نفس عمیقی کشید، درواقع این دوری و بی‌خبری برای خودش هم راحت نبود و هر زمان که بی‌نهایت دلتنگ خانواده‌ی پارک میشد با خودش می‌گفت:

"گاهی لازمه که همه چیز رو رها کنیم، آدم‌های ارزشمند، دلبستگی‌ها، عشق‌های نیمه‌کاره و تمام چیزهایی که به وجودت معنا میدن...رهاشون میکنی تا تیکه‌های خودت رو پیدا کنی و دوباره بسازیش..."

+ متاسفم...
زیرلب به آرومی زمزمه کرد و وقتی چانیول درست رو به روش قرار گرفت، برای چند لحظه بهش خیره شد و بعد به سرعت نگاهش رو ازش گرفت و رو به مادربزرگش ادامه داد:

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum