•ᝰPART 55☕️

Start from the beginning
                                    

"وقتی زمان زیادی رو صرف تنهایی به قدرت رسیدن میکنی، کم کم قبول این که ممکنه گاهی شکست بخوری، دوباره فرو بریزی و مجبور به شروعی دوباره باشی، سخت میشه پس یه نقاب قدرتمند برای خودت انتخاب میکنی که حتی وقتی روحت درحال عذاب کشیدن باشه هم میتونی حفظش کنی اما کی میدونه درونت چه اتفاقی درحال رخ دادنه؟
گاهی دوست داری اون نقاب رو کنار بذاری و به بقیه نشون بدی که تو هم درد میکشی و انقدرها هم قدرتمند نیستی اما حالا برخلاف گذشته از آدم‌ها میترسی، از نگاه‌های قضاوت‌گر فراری هستی و درنهایت باز هم بارها و بارها توی خودت میشکنی و هربار درس جدیدی یاد میگیری و متوجه میشی که فقط اجازه داری توی تنهایی خودت اشک بریزی، نقابت رو برداری و به خودت اجازه‌ی نفس کشیدن بدی چون دیگه مطمئن نیستی که آیا واقعا کسی هست که به خاطر اشک‌های تو ناراحت بشه یا نه!"

این چیزی بود که بکهیون طی این سال‌ها مدام با خودش مرور میکرد، درست بعد از رها شدن توسط لوهان میدونست که دیگه قرار نبود اعتمادش رو به کسی بده اما ووشیک باعث شده بود تا دوباره اعتماد کنه، اون با لبخندهاش می‌خندید و هربار که اشک می‌ریخت ناراحت و شکسته به نظر میرسید...شاید میتونست بگه ووشیک جای لوهان رو گرفته اما خودش هم میدونست که خلا نبود لوهان قرار بود همیشه همراهش باشه و همین هم باعث میشد حتی زمان‌هایی که کنار ووشیک قرار داشت از این که روزی از دستش بده، بترسه...ترسی که لوهان توی نوزده سالگی بهش داده بود و حالا حتی بکهیون بیست و هفت ساله هم نمیتونست از پسش بربیاد!

"میگن آدم‌ها به زندگیمون میان و میرن اما همه چیز به اندازه‌ی این کلماتِ کوتاه راحت و سطحی نیست...چرا کسی از اثری که باقی میذارن حرفی نمیزنه؟
بخش بزرگی از غم‌، دلتنگی، نگرانی و ترس‌های ما به خاطر ردهای عمیقی از آدم‌های گذشته‌ست...آدم‌هایی که شاید ردهایی از ما رو همراهشون داشته باشن و اون‌ها هم به اندازه‌ی ما ترس‌هایی رو به دوش بکشن...پس نباید بگیم که آدم‌ها به زندگیمون میان و شاید برن اما بخشی از روح مارو برای همیشه درگیر ردهایی از خودشون میکنن؟!"

+ هتل نمیرم، باید به عمارت برم و مادربزرگم رو ببینم، مطمئنم مجبورم میکنه تا روز جشن اونجا بمونم!
+ هیونگ...مثل بچه‌ها رفتار نکن!
+ مدارک لازم رو برام ایمیل کن!
+ باشه...باشه...منم دلم برات تنگ شده!

تمام مدتی که بکهیون، کنارش با تلفن صحبت میکرد و لبخند میزد بهش گوش میداد و دقیقا با آخرین جمله اخم غلیظی چهره‌ش رو بهم ریخت، هیونگش همون چوی ووشیک بود؟
یعنی انقدر بهم نزدیک بودن که بکهیون دلتنگش بشه؟
میدونست که حق حسودی کردن رو نداره اما اخمش، انگشت‌هاش که فرمون رو به سختی می‌فشردن، فکش که منقبض شده بود و نفس‌های عمیقش نشون میدادن اهمیتی به کلمه‌ی "حق" نمیده و همین حالا هم درحد مرگ به مخاطب جمله‌ی "دلم برات تنگ شده" حسودی کرده!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now