تهیونگ هم متقابلا فریاد زد: چون اون مادرمه. چون اون زن وقتی پدرت میخواست بعد از مرگ پدرمون من رو هم بکشه به سختی جونمو حفظ کرد. چون اون تنها کسیه که توی این قصر لعنتی به من اهمیت میده. هرچند...
پوزخندی زد و ادامه داد: تو باید از کجا بدونی وقتی هیچوقت مادر نداشتی.
قبل از اینکه یونگی چیزی بگه تاگو با لحن خونسرد همیشگیاش جواب داد: اینکه من میخواستم بکشمت هم اون بهت گفته؟ شاید از مادرت متنفر باشم و قبل از به دنیا آوردن بچه های لعنتیش بارها سعی کرده باشم بکشمش یا از قصر بیرونش کنم ولی هیچوقت سعی نکردم به تو یا خواهرت آسیبی برسونم.
سمت پسر برگشت و نیشخندی روی لبهاش جا گرفت: و دوست داری دلیلش رو بدونی؟ چون خودم دوتا بچه داشتم و نمیتونستم حتی تصورش رو بکنم که چطور میشه به یه بچهی دیگه آسیب زد.
چون شما دوتا بچهی زشت مسخره با اینکه از اون هرزهی لعنتی متولد شده بودید ولی فرزندای مردی بودید که تا روز مرگش عاشقانه میپرستیدم. حتی وقتی بهم خیانت کرد. حتی وقتی سالهای سال منو از خودش دور نگه داشت تا حتی نگاهش بهم نیوفته.
آهی کشید و ادامه داد: و کافیه یک بار دیگه به یکی از پسرام بگی مادر نداشتن که گردنتو بشکنم. من برای یونگی و جیمین جای مادری که نداشتن رو گرفتم.
روزایی که تو با وجود کوچکتر بودنت یونگی رو بابت امگا بودنش تحقیر میکردی اون بچه پیش من گلایه میکرد.
روزایی که جیمین بابت تمرینای سختی که پادشاه بهش محول میکرد از خستگی حتی نمیتونست نفس بکشه من کنارش بودم و ازش مراقبت میکردم.اونا مادر نداشتن ولی یه پدر امگا داشتن که تمام مدت ازشون مراقبت کنه.
پس لطفا دیگه به خودت اجازه نده که باهاشون اینطور حرف بزنی. الان هم میبینی که حال بد جونگکوک ربطی به تو نداره پس لطفا اتاق رو ترک کن و بذار ازش مراقبت کنیم. مگه اینکه بخوای دوباره بهش آسیب بزنی.
و نگاه خیرهاش رو از پسری که با نگاهی شرمسار و شکسته اتاق رو ترک کرد نگرفت.
تهیونگ همین بود.
پسر بتای پادشاه که پنج سال بعد از جیمین از زنی که پادشاه باهاش به همسر امگاش خیانت کرده بود متولد شده و از روز اول رفتار خوبی از کسی جز مادرش دریافت نکرده بود.
حتی پادشاه هم همیشه با یونگی مهربان بود پسر رو امگای درخشانِ خانواده صدا میزد و اکثر وقتش رو با فرزند دومش، جیمین، که قرار بود جانشینی رو به عهده بگیره میگذروند ولی پسر بتایی که نه فرزند ارشد بود و نه آلفا چه اهمیتی میتونست براش داشته باشه؟
تهیونگ تمام مدت فکر میکرد نادیده گرفته شدنش در قصر و توسط پدرش بخاطر اینه که مادرش همسر دوم پادشاهه ولی بعد از متولد شدن یونسا همه چیز بدتر شد. پادشاه خواهرش رو هم دوست داشت...در واقع عاشقش بود چون اون تنها دخترش بود ولی هنوز تهیونگ رو نادیده میگرفت. تا جایی که پسر تمام جراتش رو جمع کرد و یک شب به تنهایی به ملاقات پدرش رفت.
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...
Part 9: Family!
Start from the beginning