-خوندن نوشتن بلدی؟
-خوندن نوشتن؟
-ببین!
کتابش رو سمت پسر گرفت..
-مثلا میتونی بفهمی این چیه؟
-نوشته..خب..نو...نه نوشته تو.. تان..توان..توان بال قو..نه نه! توان با..
نمیتونم!پسر مو مشکی ناله کرد و چشم های کهرباییش رو نا امیدانه از نوشته ها گرفت...
-نوشته توانِ بالقوه... مشکلی نداره، تا همینجاشم خوب پیشرفتی! میخوای بهتر یادبگیری؟
-واقعا؟
رعد و برق کوچکی داخل سیاره های کهربایی رنگ شکل گرفتن..
-البته! من که حوصله ی زیادی ندارم اما میتونم برنامه ی آموزشی برات بذارم.. زود یاد میگیری!
-خیلی..خیلی ممنونم ارباب!
-ارباب؟
لیام خودش رو با نیشخند عجیبی عقب کشید و چشم های درشت شدش رو به چهره ی ترسیده ی پسرک داد..
-آخه.. اونا میگفتن..
-کیا؟
نیشخند فریبنده ی لیام عمیق تر شد..
-سفید پوش ها...
-اوه جهان هستی! سفید پوش ها؟؟
سر مرد کمی به گوشه خم شد و خنده ی ارومی کرد، مشتاقانه به پسر نزدیک تر شد و منتظر حرف بعدیش موند..
-کار..کارکن؟ کارگر؟کارآگاه؟ اسمشون همینه؟
خنده ی آروم لیام به قهقه تبدیل شد و سرش رو به معنای تایید تکون داد..
-همچین چیزی...بهشون خدمه هم گفته میشه، کاگر.. خدمه..
زین لبش رو گزید و چشم هاش رو به تلوزیون خیره کرد.. پس سفید پوش ها خدمه بودن!
-هنوزم از من میترسی؟
به سرعت چشم هاش رو از روی تلویزیون برداشت و به آقا داد..
-حقیقتو بگو!
آب دهانش رو قورت داد و کمی فکر کرد..
-حداقل مثل قبل که نیست هست؟
-نه نیست.. اجازه دارم بترسم؟
-بایدم بترسی!
خشم مرد مقابلش ترسش رو افزایش داد، آیا قرار بود به بازی گرفته بشه؟ اونقدری به یاد نداشت که بتونه خوب و بد رو از هم تشخیص بده اما ترسش افزایش پیدا کرده بود و حالا نگران تموم شدن آرامش جدیدش بود.. اما آقا قول داده بود بهش خوندن و نوشتن یاد بده! مگه امنبت غیر از کمک کردن بود؟
لیام ایستاد و نفسش رو کلافه بیرون داد، از پله ها بالا رفت و به اتاق کار اصلی برگشت؛ زمانی که آخرین قدمش رو روی پارکت قهوه ای رنگ فرود آورد به پایین نگاه کرد..
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...