درد¹⁹

48 12 0
                                    

-خوندن نوشتن بلدی؟

-خوندن نوشتن؟

-ببین!

کتابش رو سمت پسر گرفت..

-مثلا میتونی بفهمی این چیه؟

-نوشته‌..خب..نو...نه نوشته تو.. تان..توان..توان بال قو..نه نه! توان با..
نمیتونم!

پسر مو مشکی ناله کرد و چشم های کهرباییش رو نا امیدانه از نوشته ها گرفت...

-نوشته توانِ بالقوه... مشکلی نداره، تا همینجاشم خوب پیشرفتی! میخوای بهتر یادبگیری؟

-واقعا؟

رعد و برق کوچکی داخل سیاره های کهربایی رنگ شکل گرفتن..

-البته! من که حوصله ی زیادی ندارم اما میتونم برنامه ی آموزشی برات بذارم.. زود یاد میگیری!

-خیلی..خیلی ممنونم ارباب!

-ارباب؟

لیام خودش رو با نیشخند عجیبی عقب کشید و چشم های درشت شدش رو به چهره ی ترسیده ی پسرک داد..

-آخه.. اونا میگفتن..

-کیا؟

نیشخند فریبنده ی لیام عمیق تر شد..

-سفید پوش ها...

-اوه جهان هستی! سفید پوش ها؟؟

سر مرد کمی به گوشه خم شد و خنده ی ارومی کرد، مشتاقانه به پسر نزدیک تر شد و منتظر حرف بعدیش موند..

-کار..کارکن؟ کارگر؟کارآگاه؟ اسمشون همینه؟

خنده ی آروم لیام به قهقه تبدیل شد و سرش رو به معنای تایید تکون داد..

-همچین چیزی...بهشون خدمه هم گفته میشه، کاگر.. خدمه..

زین لبش رو گزید و چشم هاش رو به تلوزیون خیره کرد.. پس سفید پوش ها خدمه بودن!

-هنوزم از من میترسی؟

به سرعت چشم هاش رو از روی تلویزیون برداشت و به آقا داد..

-حقیقتو بگو!

آب دهانش رو قورت داد و کمی فکر کرد..

-حداقل مثل قبل که نیست هست؟

-نه نیست.. اجازه دارم بترسم؟

-بایدم بترسی!

خشم مرد مقابلش ترسش رو افزایش داد، آیا قرار بود به بازی گرفته بشه؟ اونقدری به یاد نداشت که بتونه خوب و بد رو از هم تشخیص بده اما ترسش افزایش پیدا کرده بود و حالا نگران تموم شدن آرامش جدیدش بود.. اما آقا قول داده بود بهش خوندن و نوشتن یاد بده! مگه امنبت غیر از کمک کردن بود؟

لیام ایستاد و نفسش رو کلافه بیرون داد، از پله ها بالا رفت و به اتاق کار اصلی برگشت؛ زمانی که آخرین قدمش رو روی پارکت قهوه ای رنگ فرود آورد به پایین نگاه کرد..

"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]Where stories live. Discover now