[از این پارت به بعد ادیت نشده،
ممکنه اشتباهات تایپی وجود داشته باشه]چشم هاش رو باز کرد، بدن خشک شدهش رو از روی مبل تک نفره بلند کرد و کمی کش و قوس داد تا از دلیل بیدار شدنش یعنی گردن درد و کمر درد بکاهه...
برخلاف بیشتر مردم بدترین لحظه ی زندگی لیام لحظه ی مرگ عزیزانش نبود، چون دیگه عزیزی نداشت! بدترین لحظه ی زندگیش زمانی بود که با گردن درد، سر درد یا کمر درد از خواب بیدار میشد و ذهنش گیج و پر از پوچی بود...
درست مثل هر روز صبح!
خوشبختانه هر روز گردن درد، سر درد یا کمر درد نداشت اما کی میتونست درد پوچی رو نادیده بگیره؟ذهنش از سازنده ی جهنم بزرگ یا به اصطلاح مرکز مرگ زیرزمینی تشکر کرد که داخل اتاق کارش هم دستشویی و حمام ساخته...
حدود بیست و پنج دقیقه دوش مختصری گرفت و با کاهش دردش به یادبود از مخترعین حمام و اب گرم کن لبخند زد..
حس انسان دوستی عجیبش باز هم بروز کرده بود و مطمئن بود که یا تا شب احساسش عوض میشه و یا قراره تا چند هفته یا حتی چند ماه دچار جوزدگی و افراط بشه..
به سوراخ بزرگ وسط زمین و پارکت بلند شده نگاه کرد و از بالا پسری رو دید که پتویی رو به آغوش میکشه، به دیوار خیره شده، گاها میخنده و گاهی اخم میکنه... پسری که مطمعنا دیوانه ای بی آزار بود!
دوباره به اطرافش اهی انداخت تا کمی افکارش رو نظم بده و متوجه ساعت روی دیوار شد که ۱۰ صبح رو نشون میداد؛ احتمال داد دو ساعتی از شروع بی خوابی پسر طبقه ی پایین گذشته باشه!
-زین؟ بیداری؟
کمی عقب رفت تا زین اون رو نبینه و خیال کنه که مرد از سر خشونت و بی اهمیتی فریاد زده تا بیدارش کنه.. هرچند زین فراموش کرده بود چنین نوع افکاری حتی وجود دارن!
-بیدار هستم آقا!
پسرک خودش رو جمع کرد و صاف نشست؛ چند دقیقه بعد لیام هم به اتاق حفر شده در زیر زمین اومد و نگاهی ریز و پنهانی به لباس های خودش تن پسرک انداخت، لباس هایی که دیشب بهش داده بود تا موقع خواب راحت تر باشه!
از داخل یخچال شیرقهوه ی بادام رو برداشت، لیوان یکبار مصرف های کاربردیش رو از کابینت خارج کرد و دو لیوان شیر ریخت، دو بسته کیک شکلاتی برداشت و لیوان ها و کیک هارو روی میز عسلی کنار تخت گذاشت..
-دست و صورتتو شستی، دستشویی رفتی و مسواک زدی؟
-بله آقا!
-خوبه!
لیام معتاد حس خوب پیروی شدن بود و حالت پیرو بودن زین، حس مثبتی بهش القا میکرد!
کنار زین روی تخت نشست و به پسر لیوان شیرش رو داد؛ همینطور که زین لب هاش رو به لیوان میچسبوند بسته ی کیک رو باز کرد و به دست پسر سپرد؛ اونکار رو برای خودش تکرار کرد و ریموت کنترل رو از روی میز برداشت تا بعد از یک سال و نیم تلوزیون ببینه!
YOU ARE READING
"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]
Fanfictionعشق... آشنایی که در غریبه ترین مکان با انسانیت هم مثل علف هرز رشد میکنه، و مغز رو هرزه ی توجه و خواسته شدن توسط یه بت میکنه... عشق یه هرزه ست، و انسانِ عاشق، بت پرستی دیوانه! ..... -بیا واقع بین باشیم زیبای من... من بخاطر حرفات نمیمونم! بخاطر خودت ت...