-کی بود؟ کار مهمی داری؟

+نه یکی از همکارا بود، میخواست جلسه بذاریم
جیمین با لبخند دستپاچه‌ای گفت

-ساعت ده شب؟
کوک یه ابروشو بالا داد و پرسید

+آره اون موقع آزادم
جیمین لبخند بیخیالی زد و گفت و کوک در جوابش شونه‌ای بالا انداخت

+صبحونت تموم شد؟ لباس بپوش بریم
جیمین با اشاره به ظرفای خالی رو به کوک گفت و کوک هم بلافاصله از جاش بلند شد و به طرف لباساش که رو زمین کنار تخت افتاده بود رفت

— — — — —     ⓋⒾⒺⓉⒶⓉⓄ    — — — — —

هر دو در سکوت به دریای آبی آروم نگاه میکردن

-میگم.. اون داستانی که در مورد بابات و کتک خوردنات گفتی.. واقعی نبود مگه نه؟

+نه..

-خداروشکر خیالم راحت شد..

+اما خب.. اون زندگی رویایی که فکر میکنی پسر رئیس جمهور ممکنه داشته باشه رو هم نداشتم.. زندگیم اونقدرام خوب نبوده.. زندگیمون خیلی قشنگ و آروم بود.. مادر پدرم عاشق هم بودن.. اما وقتی پنج سالم بود مامانم به آسمونا رفت.. بعدش.. یکم بابام آدم آروم تر و سرد تری شد اما نه به اون صورت.. تو تموم مدتی هم که به عنوان نماینده مجلس کار میکرد هم اینقدر بد نبود.. یعنی بد بودا اما به بدی الانش نبود.. یعنی خب مثل الانش تو لجن نبود.. جون آدما براش بی ارزش نبودن.. گرم تر بود و با منم مهربون تر بود و آزادی بیشتری هم داشتم.. و حتی میتونم بگم کمتر از الانشم هموفوبیک بود اما پنج سال پیش که تو انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد یهو عوض شد.. آدما و جونشون براش بی ارزش شدن عین علف هرز ادم میکشت..انگار قدرت و محبوبیت کورش کرده بود.. قانون ممنوعیت برای اقلیت های جنسی رو سریع بعد از انتخاب شدنش تصویب کرد و به منم قل زنجیر هاشو بست.. برام محدودیت واسه بیرون رفتن و کار کردن و حتی درس خوندن گذاشت.. حتی واسه دوست پیدا کردنم محدودیت گذاشت.. زندگیمو جهنم کرد و حتی خودشم با اینکه تقریبا نصف روزای هفته‌رو تو خونس باهام به ندرت حرف میزد.. هیچوقت دلیل عوض شدنش رو نفهمیدم چه با من و چه با مردم..

-متاسفم برای تموم اتفاقاتی که برات افتاده..

+حالاهم تورو.. تو و خانوادت رو درگیر مشکلات زندگیم کردم.. باید زود بری کوک.. منم میام پیشت تا باهم زندگیه خوبی بسازیم.. قبلش باید بفهمم بابام چیکار میکنه.. باید از این لجن‌زار نجاتش بدم.. اون مردی که اون شب منو دزدیده بود.. بهم قول داد که کمکم میکنه.. اگه منم بهش کمک کنم..

-چه کمکی؟

+شاید بعدا بهت همچیو گفتم.. اما فعلا بیا از باهم بودنمون لذت ببریم..
جیمین گفت و بوسه ای آروم و کوتاه رو لبای کوک گذاشت و دستای کوک رو گرفت و در سکوت و صدای موج های دریا تا ساعتها قدم زدند..

— — — — —     ⓋⒾⒺⓉⒶⓉⓄ    — — — — —

-میگم این کلبه حموم نداره؟ باید دوش بگیرم..

+چرا اون هست دیگه
جیمین با اشاره به وان گوشه‌ی اتاق گفت

-منظورم یه حموم خصوصی تره!

+مگه کسی اینجاست که عمومی باشه؟
جیمین نیشخند زد و به طرف وان رفت و آب گرم رو باز کرد

+بفرمایید

-اما.. آخه..
حرف کوک با حرکت یهویی جیمین که تیشرت کوک رو در اوردن بود ناتموم موند و با بهت بهش نگاه کرد

+گفتی میخوای حموم کنی
جیمین گفت و به چشمای کوک خیره شد و با پوزخند بدون اینکه نگاهشو از چشمای کوک برداره، دکمه شلوار کوک رو باز کرد و به یه چشم بهم زدن شلوار کوک از پاش به زمین افتاد

جیمین، کوک رو به طرف وان هل داد و کوک با تردید وارد وان آب گرم شد

+زود باش نکنه میخوای بیای بشورمت؟
کوک با این حرف جیمین به خودش اومد و سرشو به اطرف تکون داد اما یکدفعه لبخند شیطانی رو لباش ظاهر شد

-چرا که نه؟
با همون لبخند شیطانی گفت

+عه؟ باشه پس!
جیمین پوزخند زد و گفت و به طرف وان رفت
شامپو رو برداشت و تو وان خالی کرد بعد بقل وان ایستاد و تو یه چشم بهم زدن تموم لباسهاش بجز لباس زیرش رو در اورد

-چی.. چیکار میکنی
کوک با تعجب پرسید و جیمین بدون اینکه جوابشو بده وارد وان شد و روی پای کوک نشست و پاهاش دو طرف بدن کوک گذاشت و دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد

-جیمین.. پنجره.. از اونجا معلوم میشیم
کوک با اشاره به پنجره بزرگی که دقیقا روبروی وان بود گفت

+نترس، کسی اینجا نیست، کسی نمیتونه مارو ببینه، اینجا فقط منم و تو!
جیمین گفت و لباشو رو لبای کوک گذاشت

+نترس، کسی اینجا نیست، کسی نمیتونه مارو ببینه، اینجا فقط منم و تو!جیمین گفت و لباشو رو لبای کوک گذاشت

Ops! Esta imagem não segue as nossas directrizes de conteúdo. Para continuares a publicar, por favor, remova-a ou carrega uma imagem diferente.

— — — — —     ⓋⒾⒺⓉⒶⓉⓄ    — — — — —

با خوردن نور آفتاب به صورتش چشمهاش رو باز کرد و با دیدن جای خالی جیمین احتمال داد که باز در حال درست کردن صبحونه باشه.. با لبخند به آشپزخونه نگاه کرد، اما کسی اونجا نبود، با دیدن میز صبحونه از قبل آماده شده لبخند عمیقی زد

-جیمینیه من؟ من بیدار شدم.. کجایی؟
با لبخند به طرف میز صبحونه رفت اما با دیدن پاکت بزرگی که روی میز بود لبخندش جاشو به یه کنجکاوی بزرگ داد

پاکت رو باز کرد و به خاطر عجله‌ی کوک در باز کردن پاکت چند قطعه عکس و سه تا بلیط هواپیما و یه نامه روی زمین افتاد..

————————————————————

لطفا کامنتای الکی(ایموجی، عدد و حروف الفبا) نذارید و واقعا نظرتون رو راجع به داستان بگید.

❕Vietato❕Onde as histórias ganham vida. Descobre agora