❕Part 23

1.1K 200 56
                                    

+سلام میخواستم رئیس پارک رو ببینم.

-وقت قبلی داشتین؟ خدمه ها همینجوری نمیتونن رئیس رو ببینن

+نه.. یعنی آره.. بهش بگید جئون جانگکوک اومده خودش میدونه

-اوکی چند لحظه صبر کنید
منشی گفت و داخل اتاق جیمین رفت

-برو تو رئیس منتظرته
کوک سری تکون داد و وارد اتاق شد، جیمین روبروی پنجره ی بلند که میشه گفت کل سئول ازش معلوم بود ایستاده بود و پشتش به در بود

+اومدی
جیمین بدون اینکه برگرده گفت

-سلام جیمیـ.. رئیس پارک!

+بشین
جیمین گفت و به طرف کوک برگشت و به صندلی اشاره کرد و خودشم سمت میز و صندلی بزرگ ریاستش رفت اما لحظه آخر پشیمون شد و روی صندلی روبروی کوک نشست

+خیلی فکر کردم که چطور در این مورد باهات حرف بزنم اما بازم.. نمیدونم.. پس بهتره مقدمه نچینیم.. باید از کره بری!

-چی.. چی میگی..؟؟؟؟!

+با خانوادت! بهتره بری.. نه.. یعنی باید بری!

-میدونستم نمیخوای جلوی چشمت باشم اما میخوای منو از کشور بیرون کنی؟ چون فقط از من متنفری؟ یا واسه اسباب بازی جدیدت؟ نمیخوای منو ببینه؟
کوک با ناراحتی گفت و جیمین با شمای گرد شده و متعجب بهش زل زد

اینطور فکر میکرد؟ تنها کسی که جیمین تو زندگیش براش مهم بود.. درموردش اینطور فکر میکرد؟ کسی که جیمین واسش رو زندگیش ریسک کرده بود فکر میکرد ازش متنفره؟

با ناباوری و چشمای خیس شده به کوک نگاه کرد از جاش بلند شد و سمت کوک رفت و روبروش ایستاد

-چیه؟ باز چیه؟
کوک با حرص گفت

+کوک.. واقعا..
جیمین با بغض گفت اما حرفشو ادامه نداد..
روی دو زانوش روبروی کوک نشست و دستاشو گرفت و با چشمای اشکی به چشماش زل زد

+میدونم.. اذیتت کردم.. اما باید بری.. من.. من نگرانتم.. این آدما خطرناکن و من.. من میترسم نتونم مراقب تو و خانوادت باشم.. من.. من نمیخوام از دستت بدم..

-این آدما.. با من چیکار دارن؟ انقدر چرت و پرت به هم نباف جیمین!

+چون.. تو.. تو نقطه ضعف منی!

-من..
جیمین دستشو روی دهن کوک گذاشت تا مانع حرف زدنش بشه

+خواهش میکنم هیچی نگو، برات بلیط میگیرم.. هرجای دنیا که خواستی؟ باشه؟ امریکا؟ امریکا خوبه مگه نه؟ اصن مجانی هم نه میری اونجا کار میکنی پولشو برام میفرستی
کمک میکنم خواهرت اونجا بورسیه بگیره؟ بیمارستانای خوبیم هست که برای مادرت خیلی خوبه.. حقوق درامدشونم از اینجا خیلی بهتره
باشه کوک؟ زود با خانوادت صحبت کن.. ببین خواهرت کجارو دوست داره مادرت کجارو دوست داری.. میری همونجا.. باشه؟
جیمین به حالت ملتمسانه پشت هم حرف میزد

-جیمین..

+کوک خواهش میکنم.. فقط یه مدت اصن.. باشه؟ یه مدت کوتاه؟

-تورو اینجا تنها بذارم؟!

+من.. من کارامو درست میکنم و بعدش میام پیشت.. باشه؟

-داری دروغ میگی!

+التماست میکنم! برای خودت نرو برای خانوادت برو.. برای من برو!

-باشه!

+وا.. واقعا؟

-باید با خانوادم حرف بزنم اول.. احتمالا قبول میکنن.

+خوبه.. برو سر کارت.. بعد از کارت بیا اینجا باید بریم یه جایی..

-کجا؟

+میفهمی.
جیمین گفت و کوک سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت

باید چیکار میکرد؟ باید خانوادشو نجات میداد.. اما باید جیمین رو بین یه گله گرگ تنها میذاشت؟ نمیدونست.. هیچی نمیدونست.. ولی جیمین میدونست باید چیکار کنه مگه نه؟ نه.. نه.. اینجوری نمیشد.. باید حسابی فکر میکرد.. باید فکر میکرد!

☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾☾

+گرفتیش چونگچا؟

-آره.. برای یک شب اجارش کردم.. اما چرا اونجا؟ خیلی.. خب خیلی معمولیه..

+اینجوری راحت تره.. بیشتر از این باشه اذیت میشه.. زرق و برق اذیت کنندست!

-کی قربان؟

+یه شخص خیلی خاص!


                  ☽☽☽☽☽☽☽☽☽☽☽☽☽

‏I sacrifice myself to make you comfortable, I sacrifice myself to make you live, I sacrifice myself to make you calm. The secret of my living in your comfort. Whenever you are comfortable
and calm, it means I live.

از خود میگذرم تا تو راحت بمانی، از خود میگذرم تا تو زندگی کنی، از خود میگذرم تا تو به آرامش برسی. راز زندگی کردن من در راحتی توست. هر وقت که تو راحت بودی و آرام یعنی من زندگی میکنم.

❕Vietato❕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora