"فکر میکردی فقط با تو بیرحمم، تصور این که به قلبت فکر نکردم باعث میشد بیشتر درد بکشی اما نمیدونستی من بیشتر از تو، با خودم و قلبم بیرحم بودم، انقدر بیرحم که احمقانه همه چیز رو از خودم بگیرم که حالا بعد از گذشت سالها حتی نتونم جلو بیام و کنار گوشت زمزمه کنم که مثل روز اول برام خواستنی هستی و توی بیست و هفت سالگیت بیشتر از همیشه میدرخشی...تو هیچوقت متوجهش نمیشی اما همهی حسرتهای کوچیکم درمورد تو من رو به یک موجود رقتانگیز تبدیل کردن...موجودی با ظاهری قوی اما درونی که بیشتر شبیه به یک لجنزار خود ساختهست!"
...
بعد از این که چانیول کافه رو ترک کرده بود برای ساعتهای طولانی، تا زمانی که مهمونها برن و کم کم کافه خالی بشه سیگار کشیده و نوشیده بود و حالا که ساعت عدد سه و پنجاه دقیقهی صبح رو نشون میداد، توی تاریکی و در سکوت روی کاناپه دراز کشیده و به سقف خیره شده بود، حتی توی این حالت هم تصویر چانیول از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت و همین هم بیقرارترش میکرد، طی سالهای گذشته نامههایی که هرسال موقع تولدش دریافت میکرد، گلهایی که با مناسبت و بی مناسبت براش فرستاده میشد و گاهی تماسهای بینتیجهای که میدونست فرد پشت خط کیه، هربار بیقرارش میکردن و حالا که چانیول رو تا این حد نزدیک به خودش احساس کرده بود نمیتونست آروم بگیره، اصلا چطور باید آرامش خودش رو حفظ میکرد وقتی دلتنگی احمقانهش رهاش نمیکرد؟!
توی این سالها همه چیز عوض شده بود، خودش انقدری تغییر کرده بود که گاهی به سختی میتونست عادتهای قدیمیش رو به بیاره اما این بین تنها چیزی که توی زندگیش عوض نشده بود احساساتش نسبت به پارک چانیول بودن...پارک چانیولی که حالا مجبور بود اون رو بعنوان یه آدم توی گذشته به یاد بیاره!
خوب به یاد توی جشن فارقالتحصیلیش زمانی که همه با خانوادههاشون عکس میگرفتن بکهیون چطور درمونده به اطرافش نگاه کرده بود تا شاید اثری از چانیول پیدا کنه اما نتونسته بود هیچکجا پیداش کنه و با ناراحتی کنار ووشیک ایستاده و عکس گرفته بود و دقیقا بعد از تموم شدن عکاسیش دست گل بزرگی از رزهای قرمز رنگ دریافت کرده بود."رزهای قرمزی که نماد عشقن، کلماتی که برای بیان احساسات روی کاغذ میان و نگاه حسرتآمیزی که پیداش نمیکنی...همه و همه برای حسی که دارم کافی نیستن...اما بذار بهت بگم که چقدر بهت افتخار میکنم...فارقالتحصیلیت مبارک بیون بکهیون، مطمئنم به وکیلی بهتر از من تبدیل میشی!
راستی وقتی موهات رو روی پیشونیت میریزی درست شبیه به بکهیون هفده ساله میشی، همونقدر زیبا، پاک و پرستیدنی!"خوب به یاد داشت اون روز وقتی دستخط چانیول رو تشخیص داده بود چطور با بیتابی نگاهش رو توی جمعیت میچرخوند تا شاید اینبار بتونه پیداش کنه چون دیگه میدونست اون مرد بیرحم داشت تماشاش میکرد، هنوز تپش دیوانهوار قلبش رو به یاد میاورد...درواقع تموم این سالها چانیول از راههای مختلف برای فراموش نشدن تلاش کرده بود و نمیدونست حتی اگه همون تلاشهای گاه و بیگاهش هم نبودن قرار نبود پیش بکهیون کمرنگ و فراموش بشه!
با صدای زنگ در با گیجی و به سختی از جا بلند شد و تلو تلو خوران قدم برداشت و وقتی بعد از چند دقیقه در رو باز کرد، نامهی جلوی در توجهش رو جلب کرد و طولی نکشید تا با یادآوری نامههایی که چانیول هرسال موقع تولدش براش میفرستاد ضربان قلبش بالا بره و با بیقراری نگاهش رو به انتهای راهرو بده و مرد قدبلندی رو ببینه که منتظر آسانسور ایستاده بود!
نفس عمیقی کشید و تمام توان خودش رو به کار گرفت تا با سرعت قدم برداره و قبل از این که اون مرد لعنتی بتونه وارد آسانسور بشه، بهش برسه و دقیقا زمانی به مچ چانیول چنگ زد که درهای آسانسور باز شده بودن و صدای از قبل ضبط شدهی داخل آسانسور داشت شمارهی طبقه رو اعلام میکرد!
+ چ...چانیول...
خیره به نیمرخ چانیول، به سختی زمزمه کرد و چند لحظه بعد، وقتی واکنشی از چانیول دریافت نکرد، با ناامیدی مچش رو رها کرد و روی زمین نشست و طولی نکشید تا صدای هقهق مردونهش بلند بشه!
به مقدار زیادی تحت تاثیر الکل بود وگرنه امکان نداشت همچین واکنشی از خودش نشون بده، ممکن بود بعد از برداشتن نامه از جلوی در، توجهی به چانیول نکنه و با قلبی که با قدرت به قفسهی سینهش برخورد میکرد در رو میبست و همونجا نامه رو میخوند اما حالا الکل داشت بکهیونِ واقعی وجودش رو آشکار میکرد و بکهیون هم قرار نبود جلوش رو بگیره!
کنار چانیول روی زمین نشسته بود و اندازهی تمام این هفت سال اشک میریخت اما نه اشکهاش، نه هیچ کلمهای برای نشون دادن میزان دلتنگی، بیقراری و درموندگیش کافی نبودن...انگار بالاخره بعد از هفت سال به خودش اجازهی ابراز احساسات واقعیش رو داده بود، تمام این سالها به سختی به خودش اجازهی اشک ریختن داده بود، حتی نتونسته بود به سئول بره و چانیول رو از دور تماشا کنه و حالا که توی این نقطه قرار داشت احساس میکرد داره دیوونه میشه و توانایی کنترل احساساتش رو نداشت...درواقع این احساساتش بودن که داشتن تصویر بکهیونی که توی این هفت سال ساخته بود رو خراب میکردن!
JE LEEST
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romantiek•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...
•ᝰPART 52☕️
Start bij het begin