پارت ۷۶

1.3K 478 105
                                    

_ ازش بدت میاد؟

_ پدرش...اون کسیه که کل زندگیم رو بهم بدهکاره

سرم روی بازوی چانیول بود. صورتش رو نمیدیدم اما پنجه های دستش بین انگشت های دستم فشرده شد.

_ چرا موندی؟ این همه وقت

آهی کشیدم و به آسمون تاریک و  بی ستاره بیرون پنجره نگاه کردم. چرا مونده بودم؟ مگه من انتخابی هم داشتم برای موندن و رفتن؟

_ ازش متنفر بودم. از همون روز اولی که دیدمش. از همون ثانیه ای که پاش رو توی خونمون گذاشت. بعضیا حس سنگینی بهت میدن چان. از اولین باری که میبینیشون حس میکنی زندگیت قراره بهشون پیوند بخوره و قراره سرنوشتت رو عوض کنن.‌‌..شاید هم قراره مسیر بد سرنوشتت رو هدایت کنن‌ . اوه جیسانگ...درست همینطور بود. اولین باری که پاش رو توی خونمون گذاشت، قدم های سنگینش رو حس کردم. اون فقط چند کلمه ای رو با پدرم حرف زد و حتی به من نگاهم نکرد..‌.اما من اون روز حس کردم این مرد، پیوند عمیقی با سرنوشتم داره.

چانیول موهام رو به نرمی نوازش کرد و لب هاش رو روی شقیقم گذاشت

_ نمیخوام حرف زدن ازش اذیتت کنه بک. من مجبورت نمیکنم راجب هیچ چیزی بهم توضیح بدی

سرم رو جایی بین بازوها و سینش فشردم و چشم هام رو بستم. میخواستم حرف بزنم. از گذشتم. از اون عمارت نفرین شده. از تمام کار هایی که بهشون مجبور شدم‌ . از ترس های یه نوجوان ۱۷ ساله که تنها پناهگاهش کسی مثل اوه جیسانگ بود

_ من تمام زندگیم رو ازش میترسیدم چان. دلم نمیخواست ببینمش‌. وقتی اون میومد همیشه پشت مامانم قایم میشدم‌‌‌...اما اون...جیسانگ لعنتی. باعث شد مامانم رو هم از دست بدم‌ . مثل پدری که خیلی وقت بود از دست داده بودم. درست از وقتی که پای جیسانگ به خونمون باز شد.

باز هم موهام زیر انگشت های چانیول لغزید و نوازش شد

_ کاش میتونستم به گذشته برگردم و یه روز وقتی خوابیدی، تورو از همه ی اونا دور کنم. تا هیچ وقت هیچ خاطره سنگینی توی ذهنت نباشه

_ وقتی اولین بار توی عمارتش پا گذاشتم...ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم چان. من از اون میترسیدم. نگاهش اونقدر سرد بود که منو میترسوند. اون پناه نبود. وقتی سیرم کرد فهمیدم میخواد منو بفروشه...
باورت میشه؟ اون عوضی...بعد این همه سالی که پدرم براش مثل یه حیوون دست آموز کار کرده بود میخواست از شر تنها پسرش هم خلاص شه‌ .

_ میدونی چان...همه آدم هایی که دیدم...حتی بدترینشون.کمی وجدان داشتن...اما جیسانگ...اون تنها کسیه که هیچ عاطفه ای نداره. تمام سال هایی که به زور منو توی خونش نگه داشت...اون عوضی باعث شد روح من کشته بشه‌. میخواستم لبخند بزنم...میخواستم شاد باشم‌ . اما روحم کشته شده بود. هر بار که نگاهش توی صورتم میفتاد...تحقیرم میکرد و دلیلش رو هم نمیدونستم. . جیسانگ باعث شد من روحم رو بکشم...باعث شد آدم بکشم...باعث شد چشمم رو تمام بدی های این دنیا ببندم. بهم یاد داد که برای زنده موندن باید یه حیوون درنده باشم‌ . اون من رو صاحب هیچ حقی نمیدید. من رو فقط برده ی پسرش میدید. هر بار که با هر چیزی مخالفت میکردم...هر بار که سهون عصبانی بود. هر بار که سهون کلافه بود... جیسانگ به جاش من رو میزد. این رد روی گلوم... جای سیگار اونه. گردنم رو سوزوند چون به یکی از زندانی هاش غذا دادم....اوه جیسانگ....اون تنها کسیه که با همه ی سلول های بدنم دلم میخواد بکشمش

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now