پارت ۳۵

2.3K 586 715
                                    

چانیول

خون دهنش رو پاک کرد و خودش رو با درد روی زمین کشید . چشماش دیگه جایی رو نمیدید .‌ روزهای زیادی میشد که همه چیز ، توی تاریکی بود

دستش رو روی زمین ، کشید و نالید

_ لوهان..عزیزم...کجایی؟؟

صدای ضعیف و پر بغض لوهانش اومد

_ هیونگ...هیونگ اینجام... منو نمیبینی؟

چانیول هیچ جا رو نمیدید . اون ۶ ماه بود که توی یه اتاق تاریک و بی پنجره ، زندانی بود . تاریکی مطلق، چیزی بود که هر روز میدیدش

اونقدر توی تاریکی مطلق بود که دیگه چشماش چیزیو نمیدید...چشماشو محکم فشرد...یعنی برای همیشه کور شده بود؟؟؟

این هیچ اهمیتی نداشت وقتی لوهانش اینقدر ترسیده بود

سعی کرد صدای شکستش، قوی به نظر برسه

_ لوهانی...برای هیونگت حرف بزن....من جایی رو نمیبینم...دیگه هیچ جا رو نمیبینم...برام حرف بزن تا پیدات کنم

_ ه...هیونگ...د..دلم درد میکنه...خیلی دلم درد میکنه...هیونگ نمیشه بهشون بگی من هم مثل تو کتک بزنن؟؟ این کاری که باهام میکنن ...خیلی درد داره.م..من میترسم

چانیول حالا خودشو به لوهانش رسونده بود .‌ بدن کوچوکوشو لمس کرد ...اون فقط برادر کوچولوی هشت سالش بود

اشکی از گوشه چشم چانیول سرازیر شد

_ لوهان لباسات کجاست؟؟ چرا لختی عزیزدلم؟؟

لوهان خودشو تو بغل چانیول انداخت و محکم بهش چسبید

_ هیونگ اونا منو لخت کردن.‌گفتن وقتی قراره هر روز لباساتو دراریم ...دیگه لباس نپوش

چانیول پیرهن کثیف و چرکی که خیلی وقت بود تنش بود رو دراورد و با دست های لرزون، بدن لاغر و کوچیک لوهان رو باهاش پوشوند

لوهان به زخم های صورت چانیول دست کشید

_ هیونگ ...اسم کاری که باهام میکنن چیه؟؟

چانیول لباش از بغض میلرزید .‌ کاش مرده بود کاش میکشتنش

زیر لب گفت

_  تجاوز

لوهان چیزی نشنید.‌ بغض کرد و به زخم عمیق روی سینه چانیول نگاه کرد که روش خون خشک شده بود و مایع زرد و سفیدی روش بود

اون زخم و همه ی زخم های چان ، عفونی شده بود .‌عفونت توی خونش پخش شده بود...اون هر روز تب های وحشتناکی میکرد...حتی دیگه جایی رو نمیدید

لوهان خودشو تو دست های چانیول جمع کرد

_ هیونگ کمرم خیلی درد میکنه...من...خیلی میترسمم....وقتی مجبورم میکنن روی اون تخت سفت، دمر بخوابم....اون خیلی درد داره

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now