پارت ۱

4.8K 966 91
                                    

مقدمه: خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ی بی‌گمان برسد
شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

************

سیاهی عمیق شب، اجازه نمیداد به چشم هام اعتماد کنم‌ . تنها میتونستم لباس سرتا سر مشکی و دست چفت شده زیر گلوم رو تشخیص بدم. مچ هر دو دستم، با یک دستش فشرده شد و بالای سرم، به دیوار زبر و نمور، میخ شد. گلوم از فشار پنجه هاش میسوخت و هیچ صدایی از بین لب هام خارج نمیشد

کمرم، به دیوار کوبیده شد صدای بمی رو کنار گوشم شنیدم

_ توی دست های من گیر افتادی

نفس توی سینم حبس شد و آهنگ این صدا...بارها توی گوشم تکرار شده بود. توی کابوس تاریکی با این صدای بم، گیر کرده بودم؟ این صدای خش دار آشنا....

_ باید همینجا....روی همین نقطه....بکشمت

لب هام میلرزید

_ چ...چانیول

اینقدر سست شدم که اگر کمرم بین دست هاش فشرده نمیشد ، روی دو زانوم سقوط میکردم. چشم هامون به هم وصل شد و تاریکی اطرافم رو فرا گرفت
این یک کابوس واقعی بود؟؟ این دست ها و این اسلحه ای که روی سرم فشرده میشد متعلق به اون بود؟؟

**************************
زیر رگبار بارون با قدم های سنگینی ، خودم رو جلو میکشیدم.

کف پاهام درد میکرد اما برای ثانیه ای هم توقف نمیکردم . میخواستم به ارباب جیسانگ زهر بریزم؟؟ من چی بودم که بخوام جرات زخمی کردن اون رو به خودم بدم؟؟

من هیچی نبودم . لحظه ای که پای اون برگه های لعنت شده رو امضا کردم فقط به فکر پول بودم. یا شاید هم به فکر هیچ چیزی نبودم . اما ارباب جیسانگ اینو باور میکرد؟؟

آستینم رو به صورت خیسم کشیدم. از لباس رنگ و رو رفتم آب میچکید و به بدنم چسبیده بود . باید برمیگشتم عمارت . اما توانی در خودم نمیدیدم

اون من رو نمیکشت....  نمیتونست اینکارو کنه . اما اگه سهون دیر میرسید.... شاید طلوع فردا رو هرگز نمیدیدم.

خیابون ها کم کم خلوت میشد. همه ی مردم با عجله سمت خونه هاشون میرفتن و من توی مسیر مخالف اونها، کاملا بی هدف، قدم برمیداشتم

صداي شرشر بارون آمیخته با رعد و برق، توی سرم کوبیده میشد و باید میترسیدم‌ . اون نور سفید و صدای غرشی که دنباله خودش داشت کابوس من بود. کابوسی ترسناک...درست به اندازه ی جیسانگ .

مثل کسی که توی خواب راه میره بی هدف به جلو کشیده میشدم و نوک انگشت های بی حسم رو به لباس خیسم میکشیدم. با قدم هاي لرزان از پله هاي فلزي پل هوایی بالارفتم.

بارون با قدرت تمام، به سقف فلزی پل کوبیده میشد و نگاه من به سیاهی مطلق آسفالت کف خیابون بود.

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now