پارت ۷۲

1.4K 457 232
                                    

_ هیونگ

با خیس کردن لب های خشک شدش سعی کرد صدارو از بین لب هاش بیرون بفرسته اما با شنیدن صدای هیونگش تقریبا یخ کرد

_ کجایی لوهان؟ چرا صدای ماشین میاد؟؟

بی اختیار چنگی به گردن ظریفش زد و نگاهش با چشم های سرد و آروم مرد رو به روش تلاقی کرد. چشم هایی که آروم به نظر میرسید اما با شنیدن صدای ضعیف پشت گوشی، رگ های پیشونیش برامده شده بود و مشت هاش توی هم گره خورده بود.

هنوز زود بود. هنوز برای جنون خیلی زود بود. تا ویرانی هنوز راه طولانی پیش رو بود و سهون هنوز آروم بود . اونقدر آروم که دستش رو مشت کرده بود تا گلوی پسربچه رو به روش رو خفه نکنه .

اونقدر آروم که حالا تمام وجود این بچه رو، برادر لعنتیش تصور میکرد. این بچه همیشه اینقدر نفرت انگیز به نظر میومد؟؟

سهون با تفریح به تته پته کردن لوهان نگاه میکرد . میخواست ببینه چه دروغی میخواد برای هیونگش سر هم کنه. سهون از این بازی لذت میبرد. با اینکه حالش از تک تک مهره های این بازی بهم میخورد اما باید اعتراف میکرد بازی با طعمش حسابی لذت بخشه. این بچه پیشش بود . کسی که همه ی زندگی اون پلیس حرومزاده بود حالا با میل خودش جلوی سهون ایستاده بود و به خاطر سهون داشت به برادرش دروغ میگفت .

سهون از این بازی لذت میبرد، اونقدر که دلش میخواست همین حالا لب های پسر رو به روش رو به هم بدوزه تا صداش رو نشنوه.

لوهان بعد از نگاه خیره ای که توی چشم های سهون کرد با آرامش ظاهری گفت

_ چیزی نیست هیونگ. صدای تلوزیون اتاق رو خیلی بالا بردیم .

بدون اینکه متوجه کارش باشه دست سهون رو کشید تا اون رو به سمت جایی دور از جاده بکشه و بیشتر از این هیونگش رو مشکوک نکنه.

سهون با حس کشیده شدن دست هاش بدون اینکه مقاومت کنه دنبال لوهان کشیده شد و گذاشت اون پسربچه فعلا بتازونه

چانیول که انگار قانع شده بود گفت

_ لوهان اگه حوصلت سر رفته میخوای بیام دنبالت بیارمت اینجا؟ بک خیلی دوست داره خاطرات سربازیشو برات بگه

لوهان بی اختیار پرسید

_ مگه بکهیون سربازی رفته؟؟

چشم های تیز سهون بلافاصله ازش رو برگردوند و صدای بلند بک توی گوشی پیچید

_ البته که سربازی نرفتم. ولی به لطف هیونگت هر روز میرم بازداشتگاه . تصمیم دارم خدمتمو توی زندان بگذرونم

لوهان لبخندش رو خورد و آهسته پرسید

_ شوخی میکنی باهام؟ چرا هیونگم باید ببرت بازداشتگاه؟؟

صدای پر شیطنت بکهیون ، جو اونجا رو متشنج کرد

_ میدونی که عزیزم....برادرت فانتزی های عجیبی داره. مثلا به فاک دادن توی انفرادی....یا مثلا سکس کردن زیر میز رئیس پلیس یا حتی....

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now