پارت ۷۱

2.5K 569 440
                                    

همزمان که بند دوربینش رو جدا میکرد و توی کارتون مخصوص میزاشت یک سمت نگاهش به ساعت بود. عقربه ها زودتر از انتظارش جلو میرفتند و هر ثانیه به هیجانش اضافه میشد. انگار کاملا داشت فراموش میکرد هدفش فقط رفتن به بولسان و درست کردن دوربین درب و داغونشه‌ .

حالا که خوب بهش فکر میکرد اون روز کذایی اصلا نتونسته بود درست به اون مرد عجیب نگاه کنه‌. لوهان خیلی ترسیده بود و حتی اون روز رو درست و دقیق به یاد نمیاورد. تنها چیز هایی که خیلی خوب توی ذهنش مونده بود نگاه سرد سهون و جوابای گاها عجببش بود.

لوهان هنوز هم استرس داشت . این اولین باری بود که داشت به هیونگش دروغ میگفت. به خودش تشر رفت که این اسمش دروغ نیست فقط یه پنهون کاریه کوچیکه‌. قرار نبود توی این مسافرت یک روزه اتفاقی براش بیفته . به هر حال سهون هم همراهش بود و مطمئنا به اندازه ی همه ی بادیگاردایی که هیونگش برای محافظت ازش گذاشته بود مهارت داشت. پس جای نگرانی نبود.

اما باز هم به این پنهون کاری حس بدی داشت. چانیول دیروز به دیدنش اومده بود و ساعت ها باهم حرف زده بودن اما لوهان هیچی از سفری که قرار بود امروز بره نگفته بود. مطمئنن نباید هیونگش میفهمید چون چانیول به وضوح خیلی نگران بود و دائما بهش میگفت مراقب باشه و زودتر برگرده خونه.

آهی کشید و کیفش رو برداشت. نگاهش به دستبند روی میز افتاد. اون رو داخل کشو گذاشت و به خودش قول داد اولین و آخرین باری باشه که از چانیول چیزی رو مخفی میکنه

کوله دوربینش رو روی شونش انداخت و با هیجان وصف نشدنی که حتی منشاش رو نمیدونست‌ سمت خیابونی رفت که قرار بود سهون رو ببینه.

شاید دلیل این همه هیجانش برای دیدن اون مرد عجیب، این بود که لوهان زیاد آدم اجتماعی نبود و معمولا دوست های زیادی نداشت. کل وقتش رو با هیونگش میگذروند و بعد از آخرین شکستش توی رابطه احساسی، حتی بدتر هم شده بود و از همه دوری میکرد. حتی با همخوابگاهی هاش هم اونقدری صمیمی نبود . اون خجالتی بود و ارتباط برقرار کردن با آدم های دورش زیادی براش سخت به نظر میرسید.

وقتی به خیابون کجو رسید انتظار دیدن ماشین سهون اونور خیابون رو نداشت. بی اختیار از دیدن صورت آشناش لبخند عمیقی زد و دست تکون داد.

سهون به دیدنش واکنش خاصی نشون نداد و اشاره کرد سوار بشه. وقتی لوهان با وسیله‌ های توی دستش به سختی روی صندلی شاگرد نشست تازه نگاهش رو بهش داد و به ساعتش اشاره کرد

_ ده دقیقه دیر کردی

لوهان لبخندش رو جمع کرد و با دستپاچگی گفت

_ ام راستش...فکر نمیکردم اینقدر سر وقت برسید... من واقعا...بابتش متاسف...

_ داری با آینه حرف میزنی؟؟

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now