part13

180 32 6
                                    


ویل با خودش چندتا ماهی اورد و هانیبال بهش اجازه داد تو اماده کردن غذا کمک کنه، ویل ساکت‌تر بود و تو سرش کم‌تر واضح بود، اون میدونست که هانیبال متوجه شد اما مرد مراقب بود که بهش اشاره نکنه، اون احتمالا به نتیجه رسیده بود که به کارش ربط داره، و میدونست ویل وقتی اماده بود دربارش صحبت میکنه.
ویل ممنون بود که هانیبال اینقدر با ملاحضه‌ بود، اون نمیدونست چه اتفاقی میافته اگه قرار بود در باره رفتارش بپرسه، اون ممکنه در اخر درباره کل پرونده جلوی میکو حرف بزنه، چیزی که قطعا نمیخواست انجام بده، براشون بهتر بود که صبر کنن تا زمانی که پیش بچه نبودند.
میکو برای سهم خودش، مثال پدرش‌رو پیش گرفت و به ویل درباره رفتار حواس پرتش سیخونک نزد، اون به نظر میرسید تشخیص داد که هیچ فایده‌ای نداره.
اونها فقط سر شام صحبت کردند، تا اونجایی که ویل میتونست بگه درباره هیچ چیز (صحبتشون درباره چیز خاصی نبود)، اون  جواب داد انگار که در اون زمان قسمتی از دنیا بود، اما احتمالا اونقدر به مکالمه کمک نکرد.
زمانی که میکو تو تخت بود، هانیبال و ویل به اتاق مطالعه رفتند، ویل روی مبل نشست درحالی که هانیبال پشت میز جاگیر شد و شروع کرد به کار کردن روی چیزی، ویل فقط به افق نامرئی خیره شد هنوز احساس میکرد که افکارش دور سرش چرخ میخوردند.
بالاخره، صدای اروم کشیده شدن مداد روی کاغذ و فضای اروم به افکار ویل اجازه داد اروم بگیرند. اون به طرف هانیبال نگاه کرد و فقط نیمه متعجب شد که ببینه داره به جای نوشتن نقاشی میکنه،  اون تاحدی، ولی نه کاملا، فراموش کرده بود که میدونست هانیبال از طرحی لذت میبره، اون هرگز ندیده بود انجامش بده، و در طی اولین مکالمه مناسبشونن فقط تصمیم گرفته بود که اون میبایست انجامش بده.
ویل نمیتونست موضوع نقاشی‌رو بفهمه، پرسید " روی چی داری کار میکنی؟"
هانیبال به بالا نگاه کرد و لبخند زد، ظاهرا خیالش راحت شده بود که بنظر میرسید ویل به خودش اومده.
هانیبال هیچ حرکتی برای مخفی کردن کاغذ نکرد، جواب داد "امیدوارم برات مسئله‌ای نباشه، اما فکر کردم تورو بکشم."
ویل ابروهاش‌رو درهم کشید و بلند شد تا کاغذ رو بهتر ببینه، هانیبال فقط مقداری حرکتش داد تا ویل بتونه بهتر ببینتش و ویل‌رو مشاهده کرد درحالی که( به پایین) به نقاشی نگاه کرد.
هرچند این واضحا به تازگی شروع شده بود. و در نتیجه هنوز تکمیل نشده بود، به طرز نفس گیری زیبا بود.
هانیبال واضحا مواظب بود به شکل ویل صادق باشه(دقیقا مثل ویل باشه)، هر منحنی و گوشه با دقتی انجام شده بود که استعداد ذاتی همراه با سالها تمرین تکذیب میکرد(وقعا نمیدونم منظورش از این جمله چیه؟ کسی میدونه؟)
ویل داخل تصویر داشت لبخند میزد، میون شبدرها نشسته بود و مثل زنجیر اونهارو به هم میبست، اون خوشحال بنظر میرسید، راحت، و(به جایی درست تعلق داشت) درست در دنیا.
برای ویل سوال شد، هانیبال چند وقت تماشاش کرد که به میکو بستن شبدرهارو یاد میداد قبل از اینکه به استقبالشون بیاد، اون نفهمیده بود هانیبال اینقدر توجه کرده.
ویل، نمیتونست چشمهاش‌رو از طراحی جدا کنه، زمزمه کرد "این  زیباست"
ویل بیشتر از اینکه ببینه لبخند هانیبال‌رو احساس کرد، مرد کاغذ رو دوباره به طرف خودش کشید و کارش‌رو ادامه داد، ویل برای چند دقیقه تماشا کرد، با روشی که دست هانیبال حرکت میکرد و سر خوردن مداد روی کاغذ، محسور شده بود، مثل جادو تصویر رو خلق میکرد، چیز اشنایی درباره حرکاتش وجود داشت، علی‌رغم اینکه هیچوقت تماشا نکرده بود هانیبال چیزی بکشه، جوری بود که انگار صدها بار دیده که انجامش میده.
هانیبال به طریقی که ویل تصور میکرد خدا ستاره‌هارو خلق کرده، جزئیات اضافه میکرد. هر سایه کوچیک یا هایلایت با احتیاطی فوق‌العاده خلق شده بودند، انگار که کسی ممکنه به تصویر نگاه کنه و تنها اون بخش کوچک ازش‌رو ببینه، ویل هیچوقت صبر این‌رو نداشت که در هنر تجسمی خوب باشه، اما این مهارت‌رو در دیگران تحسین میکرد.
ویل پرسید "من اونجوری برات بنظر میرسم؟" نفهمیده بود قراره بگه تا وقتی که کلمات از دهنش بیرون افتادند.
هانیبال بار دیگه کارش‌رو متوقف کرد و به ویل نگاه کرد، ویل ارتباط چشمی برقرار نکرد اما نگاه خیره مرد روی پوستش، مثل باد خنک در تابستان، احساس کرد.
هانیبال موقرانه جواب داد " تو زیباترین موجودی هستی که تا حالا دیدم، ویل"
متعجب، ویل به بالا نگاه کرد و با هانیبال چشم تو چشم شد.
مرد حداقل‌ترین دروغی هم نمیگفت، چشمهاش گرم و پر از علاقه بودند و ویل خودش‌رو در حالی پیدا کرد که با اونها سرجاش میخکوب شده، هانیبال فقط با علاقه ویل‌رو برای چند دقیقه دیگه مطالعه کرد.
هانیبال  سکوت رو شکست، به نرمی پرسید "برات باورش سخته؟"
ویل اه کشید و دوباره به پایین، به تصویری که زیر مراقبت هانیبال داشت تکامل پیدا میکرد نگاه کرد. درباره زاویه‌ای که هانیبال داشت اون‌رو نشون میداد ذاتا چیزی دوست‌داشتنی وجود داشت. این بالای سرش‌رو نشون میداد، طوفانی با فرهای مهار نشده تیره رنگ، و مژه‌هاش که سایه‌های کوچکی روی گونه‌اش ایجاد میکرد، ویل مطمئن بود در زندگیش اون هیچوقت اونطور بنظر نرسیده بود. اما هانیبال اینجا بود (و داشت به تصویر میکشیدش)
ویل  دوباره روی مبل نشست، به طور مبهم جواب داد "برام باورش سخته که کسی بتونه از شخصیتم بگذره تا از  اینکه ممکنه چقدر منو جذاب ببینه قدردانی کنه."
هانیبال دقیقه دیگه‌ای صبر کرد، اما ویل ادامه نداد.
هانیبال در اخر پرسید "چیزی تو پرونده اتفاق افتاد که باعث شد این فکر رو داشته باشی؟"
ویل دوباره اه کشید، میدونست همه چیرو به هانیبال میگه، اما با این پیش بینی هیجان زده نبود، اون نمیدونست چی بگه.
ویل بعد یک مکث دیگه گفت " ریپر یه پیام دیگه برام داشت، اما به جک نگفتم، میخواستم اول با تو دربارش صحبت کنم."
هانیبال کمی سرش‌رو کج کرد، قبل از اینکه و به ویل روی مبل ملحق شه، ویل مجاور بدن هانیبال فروریخت. گذاشت سرش روی شونه مرد بیفته، هانیبال واقعی بود و فرار نمیکرد.
ویل شروع کرد " این مشخص نبود (پیام) حداقل نه برای همه، و من همه چیز رو بهشون گفتم بغیر از چیزی که ریپر میخواست به من بگه، من فقط نمیتونستم خودم‌رو وادار کنم که چیزی دربارش بگم ، در هرحال من دیوانه بنظر میرسم، شاید دیوانه هستم."
هانیبال برای اون هومی کرد، بدون اینکه اشکارا بگه مخالفت میکرد، اون (هانیبال) کفش‌هاش رو از پاش در اورد و برگشت تا ویل بتونه روی مبل، روی سینه‌اش تو خودش جمع بشه ، ویل دوسش داشت (این موقعیت‌رو) و روی هانیبال ریلکس کرد درحالی که مرد شروع به نوازش شونه و بازوهاش کرد.
ویل ادامه داد "اون زن روی زانوهاش قرار گرفته بود و یک سیب طلایی‌رو نگه داشته بود، داخل موهاش مروارید داشت و سیب رو جوری نگه داشته بود انگار که با ارزش‌ترین چیز دنیا بود، در تعقیب به دنبال زیباییش، اون فقط مرگ پیدا کرد، ارگان‌های شکمیش برداشته شده بودند و با ترانیوم جایگزین شده بودند، اونجا دونه‌های انار، نیلوفرهای کال و یک پروانه بود."
ویل متوقف شد، مطمئن نبود دقیقا چطور موضوع اینکه چطوری این چیزها به اون مربوط میشدند رو مطرح کنه.
ویل اعتراف کرد "فورا میدونستم که برای من در نظر گرفته بودش، بخاطر مرواریدها، اون میخواست که من این قتل رو با قبلی مرتبط کنم تا بدونم اون دوباره سعی داره چیزی به من بگه، بعد اونجا دونه‌های انار بودند، اون خدای مرگه، حداقل در ذهن خودش، و با درک اون، در ذهن من
فکر میکنم اون داشت اونهارو به من پیشکش میکرد، به طریقی فکر میکنه دوست داره در قلمرواش بهش ملحق بشم،
بعد، گل‌های نیلوفر، من واقعا اون قسمت‌رو نمیتونم بفهمم، به تیم گفتم نشون دهنده اینه که زن چطور میخواست زیبا باشه، اما میدونم بیشتر از این چیزاست، این برای من بود، حدس میزنم اون میخواست به من بگه اون فکر میکنه...زیبام، شاید، مطمئن نیستم، بهرحال،
بعد پروانه‌است، اون یکی یه ذره پیچیده تره، یه جورایی تغییر از کرم ابریشم به یک پروانه چیزیه که واقعا بهش اشاره شده، اون میخواد من از یه جور تغییر رد بشم، فکر میکنم، یکی که باعث میشه احتمال پذیرفتن دعوتش بیشتر باشه."
ویل برای لحظه‌ای مکث کرد، احساس کرد انگار اون داشت خیلی سریع همه چیز رو به هانیبال میگفت، مطمئن نبود اگر به اندازه‌ای که احساس میکرد دیوانه بنظر میرسید، اما دربارش نگران بود.
هانیبال سیخونک زد "چیز بیشتری هم هست؟"
ویل دوباره اه کشید، احساس کرد در بیست‌و‌چهار ساعت اخیر خیلی داره این کار رو انجام میده.
" اره، من فقط، نمیدونم اگر حق این‌رو دلرم که این فکرهارو کنم، شاید همش اشتباه باشه و من باید سعی برای فهمیدن کسی که خیلی بی قاعده‌است رو تموم کنم."
هانیبال در فکر هومی کرد.
اون عرضه کرد. " با تجربه من تو هیچوقت اشتباه نمیکنی."
ویل با خنده نرمی نفسش‌رو بیرون داد و احساس کرد صورتش با خجالت‌زدگی گرم شد.
ویل زمزمه کرد "اما.... شاید من میخوام ایندفعه‌رو اشتباه کنم."
بعد اون سکوت بود، سکوتی که هر دو مرد درباره چیزهای گفته شده فکر کردند، ویل از این که احساسات مختلفی نسبت به چیزی که باید انقدر سیاه و سفید باشه (یا خوب باشه یا بد) داشت، متنفر بود،. یک دوگانگی،  نباید اینطوری باشه.
صداش در گوش ویل نرم (اروم) بود، هانیبال نتیجه گیری کرد " به این دلیل که میترسی اگر اشتباه نمیکنی چه معنی میده، و اگر ریپر هم درست میگه."
ویل  با موافقت سر تکون داد.
ویل به نرمی جواب داد " اون فکر میکنه من پتانسیل این‌رو دارم که به چیزی مثل اون تبدیل بشم، و فکر میکنه این زیباست و من میترسم از چیزی که ممکنه تبدیل بشم اگر اون به حرف زدن با من ادامه بده، حتی الان، نمیتونم جلوی خودم‌رو بگیرم اما کارش‌رو زیبا ببینم، علی‌رغم همه‌چیز، من به خاطر کاری که انجام داده ازش متنفر نیستم، و هیچ میل واقعی‌ای ندارم که ببینم بخاطرش تنبیه بشه، من میخوام پیداش کنم ولی نه بخاطر اینکه میخوام ببینم که دستگیر بشه یا صدمه ببینه، من فقط میخوام به چشمهاش نگاه کنم و دنیا رو جوری ببینم که اون میبینه، من میخوام بدونم اون چی در من میبینه."
(هانیبال الان ذوق مرگه😂😍)
هانیبال بالای سر ویل‌رو بوسید و اونها برای مدت طولانی‌ای اونجا نشستند، هیچکدوم از اونها کلمه‌ای نگفت، و فقط در حضور همدیگه غرق شدند، ویل با این حقیقت که هانیبال به نظر نمیرسید با هرچیزی که گفته منزجر شده باشه، اون وحشت زده نبود و فرار نکرده بود، اون ویل‌رو از خونش بیرون نکرده بود و از زندگیش حذفش نکرده بود، در عوض، اون نشسته بود و ویل‌رو نگهداشته بود (بغلش کرده بود) و در ترسش اون‌رو دلداری میداد.
ویل هنوز درک نمیکرد که چطور هانیبال میتونست بهش نگاه کنه، بهش گوش بده،  و هنوز بخواد که تو زندگیش باشه.
---
ویل با خورشید بیدار شد و روزش‌رو شروع کرد. اون گذاشت سگ‌ها بیرون برند و غذاشون‌رو اماده کرد، کیفش‌رو جمع کرد و مطمئن شد هیچکدوم از سگ‌ها از جست‌وخیز فضای ازادشون مریض یا زخمی نیستند، لباس پوشید و برای (شروع) روزش بیرون رفت، توقع داشت بیشترش رو سخنرانی کنه و از ازمایشگاه دیدن کنه تا بشنوه هیچ چیز جدیدی درباره ریپر یاد گرفته نشده.
برای چندساعت اول روزش دقیقا همونطور که انتظار میرفت پیش رفت.
بعد، اون یک دانش اموز سوپرایزی (وجوش سوپرایزش کرده بود) تو سالن سخنرانیش داشت.
در حالی که دانش‌اموزان برای کلاس بعدی داخل تجمع کردند، یک بدن خیلی کوچکیتر همراه ازدحام بود.
میکلاس یک صندلی نزدیک اخر کلاس پیدا کرد و انگار باید اونجا باشه، مستقر شد.
چند دانش اموز همیشگی بهش نگاهای عجیبی انداختند اما هیچکدومشون به اون یا به ویل چیزی دربارش نگفتند. اونها به نظر میرسید فرض کردند ویل بهش اجازه داد اونجا باشه از اونجایی که درباره موقعیتش اونقدر با اعتماد بنفس بنظر میرسید.
وقتی میکو بهش نگاه  کرد ویل روبه پسر ابروش‌رو بالا انداخت، اما تنها پاسخ یک دست تکون دادن خوشحال بود.
ویل وقت نداشت در اون لحظه درباره این با میکو روبرو بشه، نیاز بود سخنرانی‌رو شروع کنه و اگر مکالمه‌رو شروع میکرد این کلاس‌رو معتل میکرد، ناگفته نماند قسمت‌هایی از زندگی شخصیش ممکنه پیش دانش‌اموزاش اشکار بشه، اون حتی از فکرش هم متنفر بود.
از شانس هانیبال، سخنرانی که ویل داشت انجام میداد یکی از سخنرانی‌های دوستانه برای بچه‌ها از بین همشون بود.، اون بچگی میکو رو خیلی با بحث کردن دربارش خراب نمیکرد.
سخنرانی مثل همیشه ادامه پیدا کرد، همه متفقا تصمیم گرفته بودند تا وانمود کنند چیزی از همیشه متفاوت نیست.
دانش‌اموزها وانمود کردند میکو قرار بود اونجا باشه و میکو وانمود کرد اون صدبار قبلا اونجا بوده.
در اخر سخنرانی، ویل همه دانش اموزاش‌رو از در بیرون فرستاد ، اما مطمئن شد میکو بمونه تا باهاش صحبت کنه، میکو هیچ تلاشی برای فرار نکرد اما ویل هنوز ترسیده بود بچه‌رو داخل جمعیت گم کنه.
بالاخره، تنها داخل سالن سخنرانی، ویل به سمت بچه که به طرز خوشایندی با لبخند گنده از جلوی میز ویل بهش نگاه میکرد، برگشت.
ویل به طور دلپذیری گفت "سلام، میکو، هانیبال میدونه اینجایی؟"
میکو سر تکون داد، هنوز لبخند میزد.
اون گفت " پدر بهم گفت بیام امروز به سخنرانیت گوش بدم  در حینی که اون به جک مشاوره میده، من خیلی(سخنرانی) اموزش دهنده پیداش کردم."
ویل اه کشید، با غضب دستی به صورتش کشید،  هانیبال باید اون رو بخاطر تاثیر بدش تنبیه میکرد.
ویل خلاصه کرد "پس، حداقل هانیبال داخل ساختمونه، گفت چقدر طول میکشه؟"
میکو شونه بالا انداخت، به نظر میرسید درباره محل تقریبی پدرش نگران نبود.
میکو بدون فکر گفت"اون به من زمان مشخص نداد، پدر فقط گفت تو،  وقتی که دیگه خوش امد نبودم پیداش میکنی."
اوه، ظاهرا این یه‌جور امتحان بود.
ویل مطمئن بود این بیشتر شوخی بود اما تصمیم گرفت دونفر میتونن این بازی‌رو انجام بدند.
اون گفت " معرکه‌اس، پس هر وقت دوست داشتی بشینی راحت باش، چند کاغذ و مداد میخوای؟ تو میتونی نقاشی کنی یا بنویسی، یا هرکاری که میخوای، من فقط قراره در حدود یک ساعت دیگه همین سخنرانی‌رو دوباره انجام بدم، تو چیزی برای خوردن میخوای؟ میتونم برات از دستگاه فروش خوردکار یه چیزی بگیرم."
میکو شونه بالا انداخت.
" کاغذ و مداد دوست دارم داشته باشم اما گرسنه نیستم، پدر یه صبحانه گنده صبح بهم داد، فکر میکنم داشت برای هر نتیجه‌ای که ازمایشش در اخر به دست می‌اورد اماده میشد."
اون شک ویل رو تائید کرد و اون با خودش پوزخند زد. درحالی که یه دسته کوچیک کاغذ و مداد برای میکو برداشت، هانیبال داشت ازمایش میکرد، ویل قرار بود هرکاری که میتونست انجام بده تا هانیبال‌رو با نتیجه سوپرایز کنه، ویل چیزی مخالف نگهداشتن بچه برای مدت کوتاهی نداشت، حتی وقتی که داشت درس میداد، شاید میکو چیزی یاد بگیره و وقتی بزرگتر شد مامور اف‌بی‌ای بشه، اون چیز خوبی نمیشه.(حتما خوب میشه😁🤔)
میکو کاغذ و مداد رو گرفت و ایندفعه ردیف جلو نشست، اون شروع کرد روی کار کردن هرچیزی که لذت میبرد، و ویل نشست تا قبل از سخنرانی نوت‌هاش رو منظم کنه، اون معمولا این وقت‌رو به هماهنگ شدن (چک کردن) با ازمایشگاه صرف میکرد، یا خریدن چیزی برای خودش که بخوره، اما نمیخواست میکو رو تنها بزاره، اون به میکو اعتماد داشت که خودش‌رو به دردسر نندازه اما با اعتماد به نفس نبود که کارمنداای اف‌بی‌ای شروع به پلکیدن اون اطراف و پرسیدن سوال نمیکنند. فقط بهتر بود که اطراف باشه جایی که قادر باشه اگه کسی سوالی پرسید بتونه توضیح بده چه خبره.
نه اینکه دقیقا مطمئنه چی میخواد بگه
" اوه اره، یه جورایی دوست‌پسرم، مردی که برای مدتی داشتم ملاقات میکردم، میخواست ببینه چیکار میکنم اگر پسرش رو بدون هشدار بهم به کلاس درسم هل بده."
اون قطعا ابروهایی‌رو بلند میکنه (از سر تعجب)
ویل واقعا امیدوار بود کسی نیاد.
انگار که خود دنیا متعهد شده بود براش مشکل درست کنه، بورلی درست بعد دقایقی که فکر رو داشت وارد شد، اون مستقیم به طرفش اومد، به نظر نمیرسید متوجه میکو شده باشه.
اون دست‌هاش‌رو (رو سینه‌اش) گره کرد و سرش‌رو با اتهام  به یک سمت کج کرد، گفت "سلام، گراهام، انتظار داشتم امروز تو ازمایشگاه ببینمت."
ویل شونه بالا انداخت و به سمت جایی که میکو هنوز نشسته بود سر تکون داد، (میکو ) سرش به کار خودش بود درحالی که به کار کردن ادامه میداد.
بورلی اونور رو نگاه کرد و وقتی میکو رو دید برای اطمینان دوباره چک کرد.
اون به سمت ویل متمایل شد انگار که یک راز بود، به ارومی پرسید " اوه خدای من، اون بچه لکتره؟"
ویل سر تکون داد.
ویل تو ضیح داد " میکلاس، حدس میزنم هانیبال بهش گفت برای روز بیاد و سخنرانی‌های من‌رو تماشا کنه،  خوش بحال اون ، این فقط فعالیت حشراته (برای تشخیص زمان مرگ)  پس چیزی خیلی بزرگسالانه برای شنیدن اون  نیست، چیزی احتیاج داشتی؟"
بورلی با حیرت سرش‌رو تکون داد.
" ما هنوز چیزی پیدا نکردیم، فقط فکر کردم اونجا میای، الان متوجه شدم چرا نیومدی، هرچند واقعا جایی نیست که بخوای یه سایه کوچولو دنبالت کنه، چیزی هست که جک بخواد بدونه؟ اون مقید شده که بیاد بپرسه."
ویل سر تکون داد.
اون گفت
" احتمالا، در این لحظه چیز واقعی‌ای ندارم (فرضیه، یا مدرک معتبر) جک خوش اومده که بیاد و دربارش ازم بپرسه، اما بهش همین جواب‌رو میدم، هرچند ظاهرا هانیبال همراه جکه، پس دیدن هردوشون خوبه، من با هانیبال حرف دارم و جک احتمالا حرف با من داره، پس راحت باش واگر هرکدوم از اونهارو دیدی بگو یک توقف اینجا داشته باشند."
بورلی سر تکون داد، هنوز بنظر میرسید از حضور میکو سردرگمه.
اون موافقت کرد "حتما، اما، تو و لکتر مثل...، باهمین؟"
ویل شونه بالا انداخت.
ویل دوباره روبه میکو دست تکون داد، جواب داد "یه جورایی، حدس میزنم باید ببینیم همه چیز چطور میشه، مخصوصا با این بچه"
بورلی با خنده‌ای نرم نفسش‌رو فوت کرد. اما سر تکون داد، اون با دست تکون دادن کوچیکی روبه میکو که توسط پسر برگردونده شد،، بیرون رفت،  بعد ازاینکه اون رفت، ویل و میکو به سکوت راحتشون برگشتند تا وقتی که سخنرانی بعدی زمانش بود که شروع بشه.

Latrodectus Elegans (persian translation)Where stories live. Discover now