part4 (1)

302 55 6
                                    

آلانا از روی فنجان قهوش با کنجکاوی به اون نگاه کردگفت "جک بهم گفت داری  با دکتر لکتر کنار میای، تعجب کردم، فکرنمیکردم از نوعی باشی که حتی با یک روانشناس  حرف بزنی، چه برسه کسی مثل اون"
ویل شونه بالا انداخت و به نمکدان بینشون خیره شد
گفت "اون با من مثل یک روانشناس صحبت نمیکنه و من پسرش رو  کاملا برای همه اینها سرزنش میکنم، من اماده بودم که هرگز دوباره نبینمش اما میکو فقط باید مرد رو برام انسان جلوه میداد، اون پدر خوبیه"
آلانا وقتی که علاقه مند به نظر میرسید ابرو بالا انداخت؛ پرسید "چیزهای زیادی‌رو باید بگی گراهام، اون با تو مثل یک روانشناس صحبت نمیکنه؟ میکلاس میزاره میکو صداش کنی؟ تو درباره تکنیک های پدری کردنش میدونی؟ باید الان همه‌چیز رو بهم بگی، زمان زیادی نیست که هانیبال رو دیدی و تو چیزهای خوبی داری که دربارش بگی! تا الان همچین چیزی ازت نشنیده بودم"
ویل سر تکون داد، اون خوب میدونست که این چقدر عجیبه، اون فورا از مردم خوشش نمیومد مخصوصا بدون اینکه حداقل برای یک سال ازشون شناخت داشته باشه.
ویل شونه دیگه بالا انداخت و گفت " اون با من مثل یک شخص صحبت میکنه، اون از من سوالات ناخواسته نمیپرسه و اگر بخواد چیزی رو بدونه من رو در جریان کنجکاویش قرار میده؛ اون زیادی کنجکاوه اما از مردم دیگه، مخصوصا روانشناس ها متفاوت رفتار میکنه"
آلانا که چشماش از علاقه برق میزد با کنجکاوی هومی کرد،  "و میکلاس؟ اون میزاره میکو صداش کنی؟ هانیبال میدونه؟"
ویل خنده موذیانه‌ای کرد، احساس میکرد باید چیزی در جریان باشه که اون دربارش نمیدونست.
" اولین باری که با بچه (میکلاس) حرف زدم، اون ازم خواست که میکو صداش کنم، متوجه عجیب بودن چیزی نشده بودم، این عجیبه؟ دکتر لکتر چند ثانیه بعدش به خاطر اینکه از در بیرون اومد و شنید که من گفتمش فهمید، اون به نظر نمیومد دربارش ناراحت باشه اون درواقع بهم گفت که اون تحت تاثیر قرار گرفتِ که اینقد خوب با میکو کنار اومدم و حرف زدن با میکو باعث شد بدونم پدر خوبیه، حالا میخوای بهم بگی که همه اینها چرا برات جالبه؟"
ویل نیاز داشت که اون (آلانا) بهش یه سرنخ بده، اون میخواست بدونه  جریان دکتر لکتر چیه.
آلانا به نظر میرسید هر لحظه ممکنه بخنده، به جلو خم شد و صداش رو پایین آورد، گفت " هانیبال پنج بار مختلف ازدواج کرده و سه تا از اونها مرد بودند، همه اونها به طور غم انگیزی فوت کردند؛  اون با مردم خیلی سریع گرم نمیگیره و من نشنیدم تاحالا کسی پسرش رو میکو صدا کنه، اون به طور باورنکردنی‌ای رسمیه و پسرش هم همینطوره و با شناختی که از تو دارم این سخته که تصور کنم اون حتی در نظر بگیره که با تو خارج از کار صحبت کنه؛ تو صد در صد اجتماعی نیستی."
ویل خنده کوچیکی کرد " این حقیقت داره، پس حدس میزنم این رفتار عجیبی برای هردوی ماست، تو وسوسه شدی که روی ما ازمایش کنی؟"  اون سیخونک آروم باعث شد آلانا سرزنشش کنه.
اون (آلانا) سرش رو مقداری بالا گرفت و موهاش رو روی شونه هاش ریخت و با یک لبخند شیطنت‌آمیز گفت "میدونی، ممکنه انجامش بدم این عاقلانه نیست همچین ایده های خطرناکی بهم بدی ویل، اما فکر میکنم اون ممکنه اینو بی ادبانه در نظر بگیره، اون واقعا خوشش نمیاد مردم درباره زندگی عشقیش شایعه پراکنی کنند"
ویل اخم کرد "ما قرار نمیزاریم"
آلانا شونه بالا انداخت "خب، اون به طور واضح علاقه‌منده، تو حتما باید تاثیر خیلی خوبی گذاشته باشی مخصوصا روی بچش، تو باید بدونی که این همیشه راه خوبی برای جذاب بودن برای پدرو مادرهای مجرده بچه هاشون برای اونها همه چیزه، تو نمیتونی وارد بشی مگر اینکه اونها (بچه ها) ازت خوششون بیاد، میکلاس به طور واضح واقعا تو خوشش میاد و من هانیبال رو میشناسم اگر بعدا اون پیشنهاد کنه که بهت غذا بده، اونموقع نمیتونی بهم بگی اون ازت خوشش نیاد." 
ویل احساس کرد صورتش داغ شد و به پایین نگاه کرد.
اون گفت "آه، اون یجورایی الانش هم انجامش داده"
آلانا میخواست با خوشحالی فریاد بزنه، ویل میتونست حسش کنه، اون خوشحال بود که اون (آلانا) داشت خودداری میکرد به خاطر اینکه نیاز نداشت در این لحظه توجه جلب کنه.
اون (آلانا) پرسید "کِی؟ شماها تازه هم رو دیدید"
ویل لب هاش رو خیس کرد و اب دهنش رو قورت داد.
گفت "وقتی که جک مارو برای جسد جدید بیرون شهر کشوند، اون با صبحانه پیداش شد"  آلانا به ارامی اما با هیجان دست هاش رو به هم کوبید. اون توضیح داد " بهت که گفتم، اون قطعا از تو خوشش میاد، یه ذره حسودیم شد، اون خواستنی ترین مرد در جامعه بالیتیموره، من مطمئنم قلب هایی وقتی که حرف پراکنده بشه که اون دنبال یک نفره شکسته میشه؛ و من باید بهت هشدار بدم، اون معمولا چیزی که میخواد رو به دست میاره"  ویل سینه اش رو از رضایت جلو داد.
اون گفت "دلیل پنج ازداجش" 
آلانا لب هاش رو به هم فشار داد، هشدار داد "شاید بهتره که تو دربارش با اون صحبت نکنی" درحالی که جرعه‌ای از قهوش رو مینوشید صریح گفت "خیلی دیره وقتِ صبحانه ازم خواست تا انالیزش کنم و من خیلی رُک بودم، اون یه جورایی داشت تحریکم میکرد که منو وادار به حرف زدن کنه"
  آلانا صورتش رو پوشوند تا این حقیقت که دهنش باز مونده بود رو پنهان کنه " و اون هنوزم با تو صحبت میکنه؟ اون باید واقعا از تو خوشش اومده باشه، میخوام بدونم چرا"
ویل شونه بالا انداخت، احساس کرد این کارو زیاد انجام میده اون فقط نمیدونست چه کار دیگه‌ای بکنه، این یک پاسخ عامیانه بود و کمک میکرد کمتر احساس بی قراری و سردرگمی کنه.
ویل گفت "نه تنها اون هنوز با من حرف میزنه پیشنهاد داد وقتی که ناچارا باید با اون صحبت کنم بین من و لوندز واسطه بشه که واسم تعجب بر انگیز بود"
آلانا وقتی که جرعه جرعه قهوه‌اش رو میخورد اون‌رو در نظر گرفت و اظهار کرد " تو هی داری شَکَم رو تائید می‌کنی اما نمیتونم بفهمم اون چرا انقدر علاقه‌منده، من فکر نمیکردم تو تایپش باشی"
ویل گفت " منم مثل تو نمیدونم، نمیتونم تصورش کنم"
آلانا چشماش رو واسش باریک کرد، اون مصمم گفت " منظورت اینه که بدون اجازش انجامش نمیدی"
ویل کوتاه خندید " خب، این کار بی ادبی به حساب میاد و هردومون میدونیم اون از بی ادبی خوشش نمیاد، و  من سعی میکنم تا زمانی که احتیاج نباشه وارد ذهن مردم نشم اون واقعا در باره احترام گذاشتن به حد و مرزهام مودب بود و این رو هم درنظر گرفت"
آلانا لبخند زد " مودب بودن چیزیه که اون باهاش شناخته شده، مودب بودن و غذاهای فوق‌العادش"
ویل سرتکون داد و تائید کرد " غذاش وافعا خوب بود"

Latrodectus Elegans (persian translation)Where stories live. Discover now