part17

148 31 5
                                    

"بیا بیرون " این صدای هانیبال بود.
ویل تقریبا بخاطر لحنش از پوستش بیرون پرید، هانیبال عصبانی و نگران به گوش میرسید، یه چیزی باید خیلی غلط باشه.

ویل پرسید "چه خبره شده؟" با سرعت به طرف در دوید و به سمت پارکینگ راه افتاد.

هانیبال جواب داد " توی راه توضیح میدم. " و تماس رو به سرعت قطع کرد.

ویل از میان درها دوید و سریع بنتلی‌رو پیدا کرد، اون با تمام سرعت به طرفش رفت و روی صندلی مسافر پرید،  هانیبال بدون اینکه حتی صبر کنه ویل کامل در رو ببنده از جاش کنده شد، و اون رنگ پریده و ترسناک بنظر میرسید.

ویل هرگز هانیبال رو مثل این ندیده بود، اون واقعا ترسیده و کاملا خشمگین بود، ویل میتونست قسم بخوره چشمهای هانیبال با خشمی که داشت احساس میکرد، به رنگ قرمز میدرخشیدند، و ویل احساس کرد نبض خودش در پیش بینی چیزی که هانیبال قرار بود بهش بگه بالا رفت.

لحظه‌ای سکوت  بود، به غیر از صدای ماشین و ترافیک اطرافشون، هانیبال داشت محدودیت های سرعت  رو رد میکرد و ویل تقریبا نگران شد که تصادف کنند.

هانیبال بعد دقیقه‌ای اعلام کرد " میکلاس تو خطره، داشبورد رو خواهشا باز کن "

نیاز نبود به ویل دوباره گفته بشه، اون احساس کرد  وقتی که  داشبورد رو باز کرد دستهاش با اراده خودشون حرکت میکردند، مثل این بود که کلمات هانیبال ویل رو از بدنش بیرون کرد و اون حالا فقط داشت خودش رو از بیرون میدید.

" یه یادداشت هست، میتونی بخونیش تا شرایط رو متوجه بشی."

ویل بلافاصله یادداشت رو دید، میون کاغذ های مرتب ثبت و بیمه به چشم میومد، اون به صورت همزمان تجملی تر بود و برای هانیبال خیای ناخوشایند بود (به سلیقش نبود) پاکت سیاه زیادی پر زرق و برق بود و چیزی نبود که هانیبال معمولا  داشته باشه.

ویل اسکنش کرد و احساس کرد خونش با خوندن کلمات به جوش اومد.
این تقریبا یک یادداشت خون بها (ازادی کسی یا چیزی رو خریدن ) معمولی بود، به غیر اینکه نویسده واضحا از بیشتر گروگانگیرها باهوشتر بود، اون درخواست کرد هانیبال برای گرفتن میکو مستقیم یه جایی بره، دستورها عجیب بودند،  اطلاعات مبهم و پیچیده‌ای میدادند که هر پلیس یا ماموری که میخوندش رو گیج میکرد، اما باید برای هانیبال منطقی میبود.

بدترین قسمت دربارش این بود که، ویل درک میکرد چرا هانیبال به پلیس یا جک دربارش زنگ نمیزد، اون با درصدی از گروگانگیری که قربانی در اخر فوت میشد وقتی کاری بلافاطله انجام نمیشد خیلی اشنا بود، این به اندازه کافی خوب نبود، میکلاس نمیتونست بمیره،این به جایی ختم میشد که اگر میکو میمرد ویل هرکسی رو که درش دخالت داشت رو میکشد، اون میدونست اینکارو میکرد، و  این فکر  به اندازه اینکه میکو اصلا تو خطر بود، وحشت زده اش میکرد.

Latrodectus Elegans (persian translation)Where stories live. Discover now