part9

204 43 6
                                    


ویل درباره مقاله‌ای که فِردی لوندز درباره مصاحبه با اون پست کرده بود حق داشت. اون ...
جالب بود.
 
ویل گراهام، کارآگاه ویژه و مُدَرس برای اف‌بی‌ای افکارش را درباره جدیدترین مرگ‌های زنجیره‌ای رخ داده در منطقه بالتیمور،. همچنین یک نمای داخلی از اینکه او چگونه بدون گذشتن از پروسه ازمایش لازم برای مامور شدن به عنوان پروفایلر جنایی کار می‌کند.  با ما به اشتراک میگذارد.
" به من اطلاع دادی این قاتل از غضب و خشم باورنکردنی پرشده، اینکه او این خشم را برسر کسانی که فکر میکنه گناهکار هستند تخلیه میکنه؛ میتونی توضیح بدی چطور به این نتیجه رسیدی؟"
"این قاتل به طور هدفمند و از روی قصد بی‌رحم بود. اون میدونه خشمش مفرط هست، و این یک گناه‌ست. اون میخواد دنیا رو از همون شیطانی که درون خودش هست پاک کنه. این خیلی چیز رایجیه که کسی چیزی را که
در خودش به عنوان نقص میبینه در دیگران ازش متنفره .
این وقتی به حقایق این پرونده نگاه می‌کنی آشکاره، او بی‌رحمانه این افراد را به قتل رساند و آن‌ها را به نمایش گذاشت، تا نشان بده در ذهن قاتل آن‌ها مملو از گناه هستند."
" شگفت انگیزه، حالا، تو به طور رسمی یک مامور اف‌بی‌ای نیستی، تو فقط فراخونده شدی تا در چند پرونده مشاوره بدی. و به تو مقام مامور موقت داده شده، تو در واقعیت فقط یک مُدرس در کوانتیکو هستی. چرا باید مامور جک کرافورد داشتن کسی مثل تورو روی یک پرونده ریسک کنه وقتی تو اجازه انجام کاری که از تو خواست را نداری؟"
" مجبوری از جک بپرسی چرا این تصمیم‌رو گرفت، فِرِدی."
" اما تو میتونی مثل هرکسی فکر کنی، درسته؟ چرا فکر می‌کنی این تصمیم‌رو گرفت؟"
"به نظر می‌رسه خودت جواب سوالت‌رو دادی، لوندز، من میتونم مثل هر کسی فکر کنم. این میتونه هم یک موهبت باشه و هم یک نفرین. برای همینه که من یک مامور نیستم، من فقط برای این  به مامور کرافورد مشاوره میدم به خاطر این که اون درخواست کرد. قصد انجام این کار را برای مدت طولانی ندارم، اما دوست دارم وقتی میتونم کمک کنم."
" اگر تو میتونی مثل هر کسی فکر کنی، اون نباید برای هر کسی که تورو میشناسه یک نگرانی باشه؟ اگر تو شروع کنی مثل یک قاتل فکر کنی یا بیش از حد مثل یک قاتل فکر کنی، فکر نمیکنی تو ممکنه اون داخل گم بشی؟ یا ممکنه شروع کنی مثل اون‌ها از خشونت لذت ببری؟"
" من قلعه میسازم، خانم لوندز، یک مکان برای همه هست و همه در جای خودشون هستند، تا کسانی که مطالعه‌اشون میکنم روی افکار و شخصیت خود من تاثیر نگذارند."
" پس آشنایی تو با یک روانشناس مشهور بعلت نگرانی برای ثبات ذهنی تو و تواناییت برای اجرا کاری که کرافورد ازت درخواست می‌کنه نیست؟"
" هر کسی که در اف‌بی‌ای کار می‌کنه، به خصوص مامورانی که روی پرونده‌ها کار می‌کنند؛ ارزیابی‌های روانپزشکی انجام میدهند تا تضمین کنه آنها قادر هستند  کاری که لازم است را انجام دهند."
" و روانشناسی که که ارزیابی تورو انجام داد برای داشتن چند همسر شناخته شده است، که همه آنها وقتی با او ازدواج کرده بودند فوت شدند، سه نفر از آن‌ها مرد بودند؛ که برای من سوال ایجاد می‌کنه که، فکر می‌کنی نتایج ارزیابی تو ممکنه تحت تاثیر علاقه‌ای که ممکنه به تو داشته باشه قرار گرفته باشه؟"
" با تواناییم که مثل هرکسی فکر کنم، میتونم بهت اطمینان بدم که او اجازه همچین چیزی‌رو نمیده، اگر این نتایج‌رو به هر طریقی منحرف می‌کرد، اون برای ارزیابی من‌رو به یک روانشناس دیگر معرفی می‌کرد. اون به کنار، از اول هم این کاملا ظن و حدس زدنه که بگی چیزی وجود دارد که اشاره می‌کنه او به من علاقه‌ای داره"
" اما تو انکار نمیکنی که او ممکنه به تو علاقه داشته باشه؟ تو مثل هرکسی میتونی فکر کنی، گراهام، به من بگو روانشناست ممکنه به تو جذب شده باشه."
" من همچین کاری نمیکنم."
"خیله خب، این روانشناس یک بچه داره... "
" اگر تو اون بچه‌رو داخل این آشفته بازاری که یک شغل صدا می‌کنی بیاری، من تردید نمیکنم تا زندگیت‌رو به جهنم تبدیل کنم."
" پس، تو به این بچه خیلی اهمیت میدی، دیدیش و باهاش صحبت کردی؟"
" فکر میکنم کارمون اینجا تموم شد، خدانگهدار."
"به خاطر اینکه وقت گذاشتید ممنون، مامور گراهام"
" تشکر لازم نیست‌."
این مصاحبه نسبتا کوتاهی بود، اما به اندازه کافی خرابی به بار آورد، ویل به صورت زبانی فِرِدی‌رو تهدید کرده بود، و اون (فردی) همه چیز رو ضبط کرده بود، ویل میدونست اون داره ضبط می‌کنه، اما اون (زن) تمام وقت داشت پاش‌رو از گلیمش درازتر میکرد، لحظه‌ای که شروع کرد تلاش کنه میکو رو داخلش بکشونه، اون صبرش تموم شد.
میکو شایسته این نبود که فِردی تو زندگیش سرک بکشه.
همونطور که پیش‌بینی شده بود فِردی چیزها رو تغییر داد تا مناسب هدفش باشه، به معنی اینکه اون عقلش‌ و صلاحیتش به عنوان مامور اف‌بی‌ای رو زیر سوال برد،
اون (فردی) همچنین صبر کرد تا بعد از اینکه هردوشون‌رو یکذره تعقیب کرد و از اونها در کنار هم عکس گرفت مقاله‌رو انتشار بده، اون از عکس‌ها به عنوان مدرک استفاده کرد که اون کاملا درباره اینکه رابطشون فقط کاریه صادق نبوده.
تنها چیزی که ویل‌رو یک جورایی از مقالش راضی کرد این بود که اون درباره میکو حرف نزد یا عکسی پست نکرد که شامل اون میشد، اون (فردی) ظاهرا تُن صدای جدی‌ای که برای تهدیدش استفاده کرد رو تشخیص داد و تصمیم گرفت هنوز ارزشش‌رو نداره. اون میدونست فِرِدی اگر فکر میکرد که این ریتینگش‌رو بالا میبره تردید نمیکرد؛ اما بچه‌ها خیلی فروش خوبی نباید باشن.
ویل وقتی یک مرز رو مشخص کرد همه این‌هارو در نظر گرفت.
اون کنجکاو بود که اگه میکو دلش میخواد با اون به ماهیگیری بیاد. پسر به نظر میرسید به امتحان کردن چیزهای جدید علاقه داشت، و ویل اصلا نمیتونست تصور کنه هانیبال یک زمانی اون‌رو به ماهیگیری ببره.
مرد برای تصویری که ارائه میداد خیلی تلاش میکرد، حتی در چشمای پسرش.
حتی اگه میکو نمیخواست واقعا ماهی بگیره، ویل میتونست تصورش کنه توی ساحل با یک کتاب در دستش نشسته، خورشید از روی موهای اون طلا منعکس می‌کرد، اون میتونست ازش لذت ببره‌. ویل مطمئن بود
این خوب میشد که اگر اون میتونست هردوشون ‌رو قانع کنه که یک وقتی با اون بیرون بیان، شاید اون سعیش‌رو کرد.
موبایل ویل زنگ خورد و اون موبایلش‌رو برداشت، وقتی که موبایل‌رو زیر گوشش میگذاشت یک دستش‌رو روی تیر ماهیگیریش تگه داشت.
" گراهام"
" سلام، ویل"
ویل لبخند زد.
" سلام، هانیبال، چیکار میتونم برات انجام بدم؟"
اون طرف خط یک اه طولانی بود و ویل ابروهاش‌رو بالا داد، اون هیچوقت نشنیده بود مرد مثل این اه بکشه، هرچند حالت چهره‌اش همچین چیزی‌رو چندباری نشون داد بعد از اینکه میکو داشت منحصرا احساساتش‌رو اشکار میکرد.
هانیبال واقعا متاسف به نظر میرسید و گفت " متاسفانه برای چند کار اضطراری به خارج از شهر خواسته شدم، ما باید شاممون‌رو دوباره برنامه‌ریزی کنیم."
علیرغم اینکه هانیبال نمیتونست اون‌رو ببینه ویل شونه بالا انداخت.
اون پرسید " خیله‌خب، مرسی که زنگ زدی، برنامه برای میکو چیه؟"
هانیبال خسته به نظر میرسید، گفت" درحال حاظر دارم تلاش میکنم شخص مناسب پیدا کنم، هرچند این دقیقه اخریه و افراد زیادی در دسترس نیستند."
ویل با انگیزه ناگهانی گفت " من انجامش میدم"
مکثی شد، و ویل کنجکاو بود در اون لحظه روی صورت هانیبال چه حالتی ممکنه باشه.
هانیبال با تردید گفت "ویل، تو مطمئنی؟"
ویل خندید.
اون دستش انداخت "اووو، فکر کردم گفتی با بچه‌ها خوبم، اما من جدیم، اون به اندازه کافی ازمن خوشش میاد و منم اونو دوست دارم، تا وقتی که این برای تو ناجور نباشه یا تو نخوای که من انجامش بدم،  مانعی برای اینکه مراقبش باشم ندارم، همچنین احتمالا من از هر پرستار بچه‌ای که تو بخوای در نظر بگیری قیمتم کمتره."
هانیبال اروم خندید، و ویل تقریبا میتونست اسودگی خسته اون‌رو از توی تلفن حس کنه.
هانیبال گفت " ازش میپرسم اگر که این قابل قبوله، اگر میتونی یک دقیقه صبر کنی."
ویل پاسخ داد "البته، مطمئن شو اون میدونه من هفت‌تا سگ دارم." و شنید که هانیبال تلفنش رو پایین گذاشت تا از میکو بپرسه.
ویل واقعا کنجکاو بود که اگر میکو باهاش موافقت میکنه. اینطور نبود که اون فکر میکنه میکو ازش خوشش نمیاد، اما بعضی اوقات بچه‌ها تصمیم میگرفتند دلشون نمیخواد کسی ازشون مراقبت کنه حتی اگه از اون شخص خوششون میومد، انها بعضی اوقات غیرقابل پیش بینی بودند.
هانیبال برگشت و وقتی صحبت میکرد یک لبخند تو صداش بود.
" اون الانشم دوید تو اتاقش تا اماده بشه، جایی هست که دلت میخواد هم‌رو ملاقات کنیم که اون‌رو به تو تحویل بدم؟"
ویل لبخند بزرگی زد.
" من الان برای ماهیگیری بیرونم، اما نزدیک یک پارکم که به مکان تو نزدیکتر از خونه منه، ادرس‌رو برات مسیج میکنم، مگر اینکه خیلی خارج از مسیرته، من احتمالا میتونم بیام و بگیرمش، اما یکذره طول میکشه تا اونجا برسم."
هانیبال پاسخ داد " من اون‌رو به پارک میرسونم، تو کاملا مطمئنی برای این اماده‌ای؟"
ویل خندید.
اون گفت "همونطور که گفتم، من هفت‌تا سگ دارم، اون باهاشون جور میشه، نگران نباش، اینطور نیست که من بچت‌رو خراب میکنم، بهم اعتماد کن."
هانیبال هومی کرد.
اون جواب داد " من خیلی بهت اطمینان دارم ویل، و خیلی برای این سپاس‌گذارم، من باید یک راهی پیدا کنم تا برات جبرانش کنم."
ویل در یک خط تیر ماهیگیریش‌رو قرقره کرد و به سمت ساحل راه افتاد تا وسایلش‌رو جمع کنه و به سمت پارک راه بیافته، گفت "دربارش نگران نباش، فقط برو کاری که باید‌ رو انجام بده، و برای ما مشکلی پیش نمیاد."
" خیله‌خب ، بزودی میبینمت ویل."
"میبینمت"
---
میکو از بنتلی پایین پرید و به سمت جایی که ویل هنوز تو سرهمی ضد آبش ایستاده بود و جعبه ابزار ماهیگیریش رو نگه داشته بود، دوید.
اون با هیجان پرسید " تو هفت‌تا سگ داری؟"
ویل هنگامی که تماشا میکرد هانیبال چمدان‌رو از صندوق ماشین برمیداشت، سر تکون داد و لبخند بزرگی زد.
" من مطمئنا دارم، اونا عاشق این میشن که تورو ببینن، اونا بچه‌هارو خیلی دوست دارند، اما خیلی بچه نمیبینند، تو سگارو دوست داری؟"
میکو با اشتیاق سرش رو تکون داد.
میکو با خوشحالی پرحرفی کرد "پدر میگه که اونها کثیف (شلوغ) و پر دردسرند، و دوست نداره مو به کت و شلوارش بگیره، اما من همیشه یکی میخواستم، چه نژادهایی داری؟"
ویل به پایین خم شد و وقتی هانیبال به سمتشون اومد لبخند زد.
ویل توطئه‌آمیز زمزمه کرد " یه رازی‌رو بهت میگم، پدرت خیلی ایرادگیره، اما اون وقتی من از موی سگ پوشیده شدم شکایت نمیکنه؛ اون فقط دوست داره به دیگران بگه خیلی مرتبه، بگذریم، من از همه نژاد سگ دارم، بزرگ، کوچیک، پرمو، پرشور، اونها همه ولگرد بودند یا گمشده بودند وقتی من پیداشون کردم."
چشمهای میکو با هیجان بیشتر درشت شد و وقتی ویل بلند شد تا به هانیبال سلام بگه اون تقریبا با انرژی زیاد میلرزید.
هانیبال گفت " یه بار دیگه، برای پیشنهادت که مراقبش باشی ممنونم." یه ذره در مقایسه با انرژی زیاد پسرش بی جان بود.
ویل سرش‌رو تکون داد و هانیبال‌رو بوسید.
" بهت گفتم مشکلی نیست، هیچ الرژی یا الزامات غذایی‌ای که باید بدونم؟ فکر میکنی تا کی نباشی؟
هانیبال سرش‌رو تکون داد.
" میکو کاملا تواناست که بهت بگه اگه از چیزی خوشش نمیاد، اون هیچ الرژی نداره که تا این لحظه مشخص شده باشه،
فقط باید یه روز باشه، نهایتا دوروز ، من خیلی متاسفم این دقیقه آخر پیش اومد."
ویل با لبخند اه کشید.
ویل گفت " تو خیلی احساس ناامنی میکنی، دکتر لکتر، گمون نمیکنم بیشتر افراد این‌رو درباره تو بفهمن، تو پشت کت و شلوارهای دوخته شده‌ات و غذاهای مجلل پنهان میشی و به تمام دنیا مثل مرتب‌ترین و راحت‌ترین مرد نگاه میکنی."
نفس کشیدن هانیبال متوقف شد و ویل‌رو داخل یک بوسه کشید.
هانیبال گفت " مطمئنم میتونم یک جواب زیرکانه پیدا کنم، اما برامون خیلی طول میکشه که این مکالمه‌رو در این لحظه داشته باشیم، من باید تو راه باشم، لاو (لاو به معنی عشقه اما همچنین مثل عزیزم و... هم ازش استفاده میشه که من تو ترجمم از کلمه لاو استفاده میکنم.) وقتی برگشتم صحبت میکنیم." وقتی قول‌رو داد یک علاقه مشهود توی چشمش بود.
ویل با موافقت سر تکون داد.
" برو و وقتی سفر میکنی مراقب باش، اگر سر از بیمارستان دربیاری میکشمت."
هانیبال ابروهاش رو بالا داد و لبخند زد.
" تو ذهنم نگهش میدارم." بعد به سمت میکو برگشت " میکلاس، تو برای ویل باید بهترین رفتارت‌رو داشته باشی، درباره بازی یادت باشه بهت چی گفتم، این خیلی مهمه."
میکو موقرانه سرش‌رو به نشونه موافقت تکون داد، چشمای سبزش با چشمای پدرش‌ تلقی کرد و یک فهم بینشون رد و بدل شد.
ویل کنجکاو بود که اون (میکو) مثل بار قبل که پدرش ازش خواسته بود تا باشه،  روی بهترین رفتارش میمونه یا اگر اون واقعا از گفتن رازهای پدرش خودداری میکنه، به هر صورت، ویل داشت برای سپری کردن زمان با میکو لحظه شماری میکرد.
هانیبال با هردوشون خداحافظی کرد و به بنتلی برگشت، هردوشون وقتی دور میشد براش دست تکون دادند، و بعد ویل کارش‌رو شروع کرد.
اون با جدیت پرسید "میکو، ازت میخوام درباره یک چیزی کاملا باهام روراست باشی."
میکو به اون با حالت تاریک نگاه کرد و سر تکون داد، به صورت اغراق‌آمیزی قسم خورد.
" تا حلا هپی‌میل خوردی؟" (هپی میل غذای بچه‌ها تو مک دونالده که شامل اسباب‌بازی و کتاب هم همراه غذا میشه.)
یک لبخند بزرگ روی صورت پسر به وجود اومد، یک لبخند شرور که تنها میتونست این معنی‌رو داشته باشه که اون دقیقا میدونست پدرش چقدر از این ایده متنفر خواهد بود. [ ویل تو به هانیبال قول دادی بچشو خراب نکنی😂😂]
اون پاسخ داد " نه، پدر همیشه غذای من‌رو درست میکنه یا وقتی افراد دعوتمون میکنن به جاهای خیلی مجلل میریم، بیشتر اوقات غذایی میخورم که پدر اماده میکنه، بهرحال، میخوای برام یکی بگیری؟"
ویل لبخند زد و شونه بالا انداخت.
" پدرت نگفت که نمیتونم و این یکی از اون کاراست که هر بچه‌ای حداقل یکبار باید شانس انجامش‌رو داشته باشه، همچنین تو تو سنی هستی که پدر و مادرها دیگه برات گرفتنش‌رو متوقف میکنن، این ممکنه تنها شانست باشه، اگر از غذا متنفر بودی، من یه‌چیزی برامون پیدا میکنم، اما فکر کردم انجامش بدیم."
میکو مشتش‌رو به هوا انداخت به طریقی که ویل فکر کرد به طور خنده داری معمولی بود، میکو نسبت به اولین برداشت بیشتر شبیه بچه‌های معمولی بود. اون احتمالا عادت داشت فقط اولین دیدار رو انجام بده و بعد هرگز نیاز نبود با اون بزرگسال وقتی پیش پدرش میومد دوباره صحبت کنه یا ببینتش .
اون پرسید "بعدش ما به خونت میریم، و من سگهات‌‌رو میبینم، درسته؟"
ویل سر تکون داد و چمدون‌رو همراه ابزار ماهیگیریش بلند کرد.
" اره، زود باش، بیا به جاده بزنیم قبل ازینکه از وایسادن و زیاد حرف زدن پیر بشیم، پدرت میزاره روی صندلی جلو بشینی؟"
میکو به ویل یک نگاه یک‌وری انداخت، انگار که داشت تلاش میکرد بفهمه کدوم جواب نتیجه‌ای که میخواست‌رو به دست میاره.
اون با احتیاط گفت " نه، پدر میگه تا وقتی که دوازده سالم نشده نمیتونم، و صرفنظر از اون الان خیلی کوچیکم ( فکر میکنم منظورش از لحاظ جسمیه) ."
ویل به موافقت سر تکون داد و بعد شونه بالا انداخت.
" من میزارم تو ماشینم جلو بشینی، بخاطر اینکه لباسهات‌رو اونقدری کثیف نمیکنه، و فکر میکنم دیدن  صورت پدرت‌ وقتی همه چیزهایی که گذاشتم از زیرشون در بری رو میفهمه خنده‌دار میشه، فقط وقتی دارم رانندگی میکنم اذیتم نکن، به خاطر اینکه حواسم‌رو پرت میکنه، من راننده امنیم اما محدودیت‌های خودم‌رو دارم."
میکو داشت به پهنای صورتش لبخند میزد و ویل علاقه خیلی زیادی رو برای پسر حس کرد، اون تقریبا حس کرد اون عمو بخشنده‌ای بود که در آخر همیشه مورد علاقه بچه بود.
وقتی به ماشین قدیمیش رسیدند ویل به میکو گفت " سوارشو" وقتی میکو سوار شد و کمربندش‌رو بست، اون وسایل‌رو صندوق عقب گذاشت.
بعد اونها به جست و جو نزدیک‌ترین مک دونالد رفتند،  تا به این ترتیب ذائقه غذایی پاک میکو رو با چیزبرگر و سیب زمینی سرخ کرده به سبک قدیمی خراب کنند. ویل بدون هیچ هدف خاصی کنجکاو بود که اسباب بازی چه خواهد بود و میکو درباره اون قسمت از غذا چه فکری میکنه، براش سوال بود بهرحال پسر چه نوع اسباب بازی‌هایی  داشت‌. این یکی از اون چیزها بود که در زمینه هانیبال تصورش سخت واسش بود..
.......
رابطه میکو و ویل یکی از قشنگ‌ترین رابطه‌هاست😍
مرسی واسه ووت و کامنت.

Latrodectus Elegans (persian translation)Where stories live. Discover now