part10

182 38 14
                                    

میکو با اسباب‌بازیش بازی میکرد و یک سیب‌زمینی سرخ‌کرده دیگه داخل دهنش میزاشت،پرسید "این چه نوع موزیکیه؟"
این اسباب‌بازی یک سرباز بود که با یک اسکیت‌بورد همراه بود، و میکو نسبتا باهاش خوشحال بود. ویل نمیدونست که اگر اون  گذشته از  اینکه سرگرم کننده بود درباره کیفیتش فکری داشت یا نه.
ویل روبه سی‌دی پلیر سر تکون داد، جواب داد "کاجون، من قبلا تو لوئیزیانا زندگی میکردم، و به نظرم این بهترینه."
میکو ابروهاش‌رو درهم کشید و تمرکز کرد، با دقت به کلمات آهنگ گوش میداد.
به‌نظر شک داشت، اون پرسید " این فوانسویه؟"
ویل لبخند بزرگی زد.
" یِپ (اره) ، لهجه کاجون یکذره متفاوت از فرانسوی واقعیه‌شه، هرچند این اساسا همون کلماته اما با کشیده حرف زدن جنوبی."
ویل برای اینکه نشونش بده چند خط‌رو هم‌خونی کرد.
هانیبال با همه چیزهایی که ویل داره با میکو انجام میده مایوس میشه، خراب کردن ذائقه غذاییش، گذاشتن اینکه جلو بشینه، و حالا شاید خراب کردن لهجه‌اش وقتی فرانسوی صحبت میکنه، ویل برای دیدن قیافه هانیبال وقتی میفهمید نمیتونست صبر کنه.
میکو بعد از لحظه‌ای گفت "اونها فقط دارن درباره خوردن مرغ میخونن،  و لحجه واقعا وحشیانه‌است."
ویل خندید.
اون موافقت کرد " حدس میزنم، اما این چیزه بیشتریه، این جشن گرفتن اینکه میتونن تعداد زیادی (مرغ) تو خلیج پیدا کنند، اونها حتی هیولاها و موجودات نامطبوع‌رو هم که پیدا میکنن میخورند، اونها گرسنگی نمیکشن و این ارزش خوندن دربارش‌رو داره."
میکو هومی کرد، اون به گوش دادنه آهنگ ادامه داد، و  به نظر میرسید علیرغم لهجه وحشتناک کاجون داره ازش لذت میبره، ویل از این نوع موسیقی لذت میبرد، حتی میدونست چطور در نظر دیگران نشونش میداد.
ویل پنجره‌رو پایین آورد و گذاشت باد بین موهاشون بوزه، میکو لبخند زد و با خوشحالی سرش‌رو تکون داد، منظره‌رو درحالی که تغییر میکرد نگاه میکرد،
اونها به خونه ویل نزدیکتر شدن، وقتی خونه اونطرف کشتزار مشخص شد، میکو دهنش باز موند.
بیرون پنجر به خونه اشاره کرد " اینه؟"
ویل به نشونه موافقت سر تکون داد.
" اره، هیجا خونه آدم نمیشه، چیز بزرگی نیست، اما برای من مناسبه."
میکو به خونه خیره شد انگار که میخواست تمام جزئیات‌رو به خاطر بسپره، اون تقریبا به نظر میرسید محسور شده، و ویل پیش خودش خندید، بچه‌ها فکر میکردن هرچیزی به غیر از چیزی که بهش عادت داشتند نو و جادوییه.
میکو وقتی پارک میکردند گفت " این مثل افسانه پریانه، مثل یک کلبه پری در دل جنگل، این جاییه که من داخل کتابی که یک عالمه چیزهای خوب درش اتفاق میفته پیدا میکنم."
ویل خندید.
اون پرسید " این به این معنیه که دوستش داری؟"
میکو سر تکون داد.
" خب، خوشحالم، هیچوقت نشنیدم کسی اونو درباره خونم بگه، چند نفر بهم گفتن این ' خونه روستایی، خوب و جذابیه' اما تا الان این بهترین چیزیه که کسی بهم گفته،  روراست باشم داخلش خیلی مرتب نیست، گمون کنم وضع ذهنیمو منعکس میکنه. مطمئنم هانیبال چیز به طرز زنندهای فیلسوفانه‌ داره تا بهش اضافه کنه."
میکو سر تکون داد و با چهره‌ای جدی به سمت ویل برگشت.
میکو بیان کرد " منظم بودن فضای شخصیت ممکنه مستقیما وضع ذهنت‌رو منعکس نکنه، اما شاید یه مقایسه براش ایجاد کنه." حتی لهجه هانیبال هم نسبتا کامل تونست بازسازی کنه.
ویل بلند خندید، ماشین‌رو خاموش کرد و از شدت خنده‌ش تقریبا اشکش سرازیر میشد، مثل این بود که یک هانیبال کوچیک الان باهاش صحبت کرد، و تصور هانیبال بچه خیلی دوست داشتنی بود اون به سختی میتونست (علاقه‌اش) محدود نگه‌اش داره.
ویل وقتی تونست دوباره نفس بکشه گفت " اون فوق‌العاده بود میکو، تو دقیقا مثل اون به نظر میرسیدی، تو حتی میدونستی اون چی میگه."
میکو از این تعریف به پهنای صورتش داشت لبخند میزد، ویل دقیقه‌ای نگران شد که بچه غروری بزرگتر از اون داره که جثه کوچکش  بتونه نگه داره، بر اساس چیزی که از هانیبال و خودش میدونست. (فکر کنم منظورش اینه که دوتاشون زیادی از میکو تعریف میکنن که مغرورش کرده یا همچین چیزی)
ویل تصمیم گرفت وظیفه اون نبود که بچه‌رو فروتن نگه داره و اون میتونست هرکاری دوست داره انجام بده، اگر هانیبال از طوری که روی میکو تاثیر میزاشت خوشش نمیومد، اون باید چیزی بگه یا خودش درستش کنه، به ویل دستورالعملی روی این موضوع نداده بود.
" خیله‌خب، بریم داخل، سگها احتمالا دارن با دونستن اینکه بیرونم و هنوز داخل نیومدم، دیوونه میشن."
انگشت میکلاس وقتی که برای باز کردن کمربندش عجله کرد سرگردون شد و اون وقتی در رو باز کرد تقریبا از ماشین بیرون پرید، اون از پله های جلویی خونه بالا دوید و هنگامی که منتظر ویل بود روی پاشنه پاش چرخید، ویل تمام وسایلشون‌رو از صندلی عقب برداشت و همه اونهارو قبل از اینکه در رو باز کنه تا بالای پله ها حمل کرد .
میکو فورا بوسیله مکس و هارلی که داشتن باستر و زو رو دنبال میکردند، زمین افتاد. بقیه هم درست پشت سرشون بودند هرچند در هیجانشون اروم‌تر بودند، میکو داشت میخندید و ویل خوشحال بود که به نظر صدمه ندیده بود، اون میدونست سگ‌ها باهاش اونقد خشن نبودند و فقط برای بیرون رفتن از خونه زیادی هیجانزده بودند.
ویل وقتی که داخل خونه میرفت به میکو گفت " من وسایلت‌رو یه گوشه میذارم و تخت اضافه‌رو برات آماده میکنم."
میکو هنوز روی ایوون بود، وقتی که جک صورتش‌رو لیس میزد میخندید تا اونجایی که ویل میتونست بگه، اِلی داشت تلاش میکرد یکی از کفش‌هاش‌رو بدزده،  وینستون صبورانه پیش پای ویل منتظر بود تا اون‌رو سرتاسر خونه دنبال کنه.
ویل در‌رو باز گذاشت تا هردوی میکو و سگ‌ها هر وقت دوست داشتند رفت‌و آمد کنند.
ویل وسایل ماهیگیریش رو تو سالن پذیرایی کنار تخت خودش انداخت و به سمت راه پله راه افتاد به طرف اتاق دوم تقریبا رها شده، اون واسه دلایلی که نمیتونست درک کنه یک تخت اضافه داشت. حدس میزد سرنوشت بهش یک تخت اضافه داد تا بتونه مراقب میکو باشه، اون شک کوچیکی داشت که هانیبال واقعا عصبانی میشد اگه میفهمید از پسرش خواسته شده وقتی تحت مراقبت ویل بود روی مبل بخوابه.
ویل چند ملحفه تمیز از کمد برداشت و تخت‌رو مرتب کرد، اون مطمئن شد همه چی امادس، در شرایط قابل قبول برای استفاده یک انسان، وقتی راضی بود وسایل میکلاس‌رو روی تخت گذاشت و به سمت طبقه پایین رفت تا اگه لازم بود پسر رو از داخل دهن هارلی بیرون بکشه، وقتی اون بچه درگیر بود هرچیزی ممکن بود.
اینجور که معلوم شد، وقتی ویل دوباره به جلوی خونه برگشت هیچ‌کدوم از سگ‌ها در تلاش برای خوردن میکو نبودند، این خوب بود، اما ویل همچنان شوکه شده سرجاش متوقف شد وقتی چیزی که درحال اتفاق افتادن بود رو دید.
میکو به طریقی همه سگ‌هارو به طور بی‌نقص در یک خط نشونده بود، وقتی که اون به طرف هرکدوم از اون‌ها رفت و پلاک هر قلاده‌رو خوند، اسم نوشته شده‌رو کاملا جدی گفت و قبل از رفتن به بعدی سگ‌رو نوازش کرد ، اونها به طور مطیعانه‌ای منتظر بودن،
همه سگ‌ها به نظر راضی و خوشحال بودند که کاری‌رو که پسر عجیب ازشون میخواست انجام بدند.
ویل از روی ایوان تماشا کرد، و وینستون به سمت پایین یورتمه رفت تا پیش بقیه بشینه، میکو رو بهش لبخند بزرگی زد و بین گوش‌هاش‌رو خاروند و پلاک اسمش‌رو خوند، ویل خوشحال بود که قبل ازینکه میکو بیاد وقت کرد برای وینستون پلاک بگیره.
ویل شنید میکو میگه " تو پسر خوبی هستی، وینستون، تودوست داری از صاحبت محافظت کنی، درسته؟ تو درست کنار ویل وایسادی، پسر خیلی خوب."
ویل سوت تیزی زد و همه سگ‌ها به سمت داخل خیز برداشتند.
میکو به بالا نگاه کرد و قبل از اینکه مثال سگ‌هارو دنبال کنه به ویل لبخند بزرگی زد و قدمش رو دوتایکی کرد تا کنار ویل بایسته.
ویل دستش‌رو تکون داد تا میکو به دنبالش داخل بره، گفت "خب، میبینم دقیقه‌ای‌رو صرف شناخت سگ‌ها کردی، امیدوارم حافظه خوبی داشته باشی چون بعدا قراره امتحان ازت بگیرم."
میکو از روی تمرکز ابروهاش‌رو درهم کرد.
اون با تردید گفت "فکر کنم همشون‌رو میشناسم."
ویل خنده کوتاهی کرد" شوخی بود، میکو، اما ایمان زیادی دارم که کارتو بلدی، تا اونجایی که میتونم بگم تو توی همه چیز خوبی."
ویل اهی از اسودگی کشید که واقعا قرار نیست حافظش امتحان بشه.
اون اطراف خونه ویل‌رو نگاه کرد انگار که یک بخش دیگه از افسانه پریانی بود که ادعا میکرد این خونه بهش تعلق داشت‌. چشمانش درشت بودند و لبخندش هرگز از لبش محو نشد.
ویل به سمت اشپزخونه راه افتاد، پرسید "میخوای به من کمک کنی به سگ‌ها غذا بدم."
میکو سر تکون داد و پشت سرش جست و خیز کنان وارد اشپزخونه شد، ویل مشغول اماده کردن غذا شد و میکو مطمئن شد داخل ظرف‌ها از قبل چیزی نبوده.
پسر مصمم بود که این کار رو تمام و کمال انجام بده. صرفنظر از این واقعیت که این واقعا مهارت زیادی نمیخواست، ویل کارش‌رو تموم کرد و قابلمه غذارو با یک قاشق به میکو داد.
ویل گفت "یکی از اونهارو (نمیدونم منظورش دقیقا یکی از چیه، نگفته غذا چی بوده) داخل هر ظرف بزار و نزار هیچکدومشون تا وقتی کارت‌رو تموم نکردی نزدیک بشن، من همینجام اگر به کمک احتیاج داشتی." ویل اما میدونست میکو کاملا روی این که کمک لازم نداشته باشه تمرکز کرده.
ویل تماشا کرد که میکو دقیقا هر قاشق‌ غذارو اندازه میگرفت و داخل ظرفها ریختش، باستر تلاش کرد اروم و آهسته راهش‌رو به سمت یکی از ظرف‌ها وقتی که میکو کارش تقریبا تموم شده بود باز کنه، پسر با زبونش صدای تیزی ایجاد کرد و سگ عقب نشینی کرد.
میکو واقعا با سگ‌ها خوب بود و این باعث شد ویل لبخند بزنه.
براش سوال بود که اگه هانیبال میدید که میکو چقدر ازشون لذت میبره روی سیاست حیوون خونگیش توافق میکنه؟. شاید ویل مجبور میشد چندتا از ترفندهای خودش‌رو به کار ببره تا مرد‌رو قانع کنه (ای  ای ویل با چی میخوای قانعش کنی؟ هان؟😉😉).
ویل حتی پیشنهاد میداد که بزاره میکو یکی از سگ‌های تربیت شده اون‌رو داشته باشه، اونها الانش هم دوسش داشتند و ویل خوشحال میشد ببینه یکی از اونها به خونه‌ای به این خوبی میره، اون میدونست هانیبال با یک سگ بدرفتاری نمیکنه، هرچقدرم که ادعا کنه یکی‌رو داخل خونش نمیخواد.
میکو به عقب برگشت تا کارش‌رو تحسین کنه، گفت " تموم شد" ظرفها هرکدوم دقیقا یک مقدار غذا داخلشون داشتند، هیچکدومشون توسط هیچکدوم از سگ‌ها لمس نشده بودند.
ویل سر تکون داد، قابلمه‌رو از میکو گرفت و روی اجاق گذاشت.
ویل گفت" خیله خب، اینو تماشا کن"
ویل سوت تیزی زد، و سگ‌ها همشون داخل دویدند، اون‌ها هرکدوم به طرف ظرفهای خودشون رفتند و شروع به خوردن کردند، باستر تمام غذاشو خیلی سریع خورد و تلاش کرد یه ذره از ظرف اِلی بدزده، ویل  اسمش‌رو به نرمی صدا زد و باستر با حالت کسی که واضحا گیر افتاده بود بهش نگاه کرد، اون بعد از اون تلاش نکرد از ظرف دیگه‌ای غذا بگیره.
اون فقط به ارومی غرید و به اتاق اصلی رفت و تلپی روی تختش افتاد.
میکو وقتی خوردن سگ‌هارو تماشا میکرد لبخند زد
ویل به سمت پسر چرخید و منتظر موند تا متوجه بشه، وقتی میکو باهاش چشم تو چشم شد، ویل  دستش‌رو تکون داد تا دنبالش کنه و شروع کرد هدایت کردنش در طول خونه.
ویل به یک در اشاره کرد و گفت" اینجا دستشوییه و اتاق مهمون اونجا بالای پله‌هاست."
اونها به بالای پله رفتند و ویل به میکو داخل اتاق‌رو نشون داد و وقتی پسر اطراف‌رو نگاه میکرد تماشا کرد.
ویل گفت "این مجلل نیست، اما تخت هست و یه پنجره که روبه حیاطِ، امشب، اگر چیزی احتیاج داری، من پایین تو اتاق اصلی (پذیرایی) هستم، ، در صورتی که متوجه‌اش نشدی من اونجا میخوابم، درمورد بیدار کردن من نگران نباش در هرصورت خیلی خوب نمیخوابم."
---
میکو پایین پله‌ها توی پیژامه‌اش (لباس خواب) وایساده بود، دندون هاش‌رو مسواک زده بود و صورتش‌رو شسته بود، ویل مشکوک بود که اون روتین شب بیشتری انجام داده اما میلی نداشت که بپرسه.
میکو پرسید " میشه یکی از سگ‌ها با من تو تختم بخوابه؟"
ویل سعی کرد فکر کنه کدومشون برای این وظیفه بهترند، گفت " حتما، وینستون چطوره؟"
وینستون واقعا مودب‌ترینشون بود، علی‌رغم جدیدتر بودن در گله، اون هم‌تختی مشکل سازی نمیشد و اون نرم و دوستانه هم بود.
میکو سرش‌رو به نشونه مخالفت تکون داد.
" نه، دوست دارم الی باشه، وینستون ماله توهِ"
ویل به ارومی خندید، از نظر فنی اونها همه مال اون بودند
اون مطمئن نبود میکو چه فرقی داشت بین دو سگ میذاشت، اما اون با موافقت سر نکون داد و الی‌رو صدا کرد و بهش علامت داد با میکو بره.
میکو لبخند زد، اون گفت " ممنونم ویل" و اون دو از پله‌ها بالا رفتند، وقتی بالای پله بودند، میکو عقب برگشت. " شب بخیر"
ویل جوابش‌رو داد " شب بخیر، میکو"
ویل احساس عجیبی داشت که به اینجا تعلق نداره، این یه ذره غیر واقعی بود که وقتی به تخت میرفت کسی‌رو تو خونه‌ش داشته باشه، چیزی که به این احساس اضافه میکرد این بود که میکو یه بچه بود.
ویل همیشه فکر میکرد که پدر خوبی میشه، اما مشکلی که اون داشت این بود که کسی که بخواد باهاش خانواده تشکیل بده‌رو ندیده بود.
کسی از شخصیتش جوری تعریف نکرده بود که احساس کنه اونها باهم پدر و مادر خوبی میشن، بعد اون مشکل با ژنتیکش بود، اون مطمئن نبود اختلال همدلیش یا هر کدوم از مشکلات دیگه‌اش، ممکنه سر منشاء ژنتیکی داشته باشند، اما این نگرانی‌رو داشت که اگر  اصلا بچه‌ای داشته باشه اونهارو بهشون انتقال میده یا نه.
ویل شنید میکو به ارومی با الی صحبت میکنه و اون نمیتونست با موج محبتی که برای پسر احساس کرد بجنگه.
ویل اه کشید، و وینستون با شنیدن صدا سرش‌رو از کنجکاوی بلند کرد، اون به ویل نگاه میکرد انگار که منتظره توضیح بده، اما ویل به نشونه مخالفت سرش‌رو تکون داد، وینستون سرش‌رو دوباره روی پای جلوییش گذاشت، اما تماشا کرد که ویل برای خواب به تخت رفت.
---
دو روز بود که هانیبال رفته بود.
ویل مطمئن بود پدر میکو وقتی که پسر تمام ماجراجویی‌هاشون‌رو تعریف کرد قراره باهاش یک صحبت جدی داشته باشه.
اون احساس دلهره داشت اما همچنین  احساس انتظار برای توبیخ اجتناب ناپذیر، اون هرگز هانیبال‌رو خیلی ناراحت ندید، و مطمئن نبود که میخواد ببینه.
میکو کلید خونه بزرگ و مجلل هانیبال‌رو داشت، اما ویل نمیدونست چیکار کنن اگر زودتر از هانیبال اونجا میرفتن، اون جرئت نمیکنه چیزی داخل اشپزخونه‌رو لمس کنه، حتی اگر ایده اینکه هانیبال  پیش میکو که یه سینی تازه کوکی یا همچین چیزی‌رو نگه‌داشته به خونه بیاد به شدت وسوسه کننده بود، همچنین اون شک داشت چیزی بود که برای سوپرایز مرد بتونن تمیز کنن.
اینجور که داشت مشخص میشد هانیبال مرد سختی برای راضی کردن بود.
ویل یه پارک نزدیک خونه هانیبال پیدا کرد و اونها تصمیم گرفتند اونجا صبر کنند تا زمانی که مرد برگرده
ویل تلپی روی چمن نشست و چند شبدر پیدا کرد، اون به میکو علامت داد تا پیشش بشینه و بعد شروع کرد بهش یاد بده چطور از ساقه‌های منعطف زنجیره‌ها و تاج درست کنه، ویل تو این چیزها خوب بود، خیلی چیزها درباره گره زدن در چیزهای مختلف میدونست، اون با دستان ماهر به دنیا نیومده بود، اما اون اموزششون داد تا در طول زمان حتی ظریفترین کارهارو انجام بده.
انگشت‌های میکو بلند و باریک بودند، ویل‌رو یاد نوازنده ویولنی که تو کالج میشناخت مینداختند، اونها از نوع انگشتانی بودند که مقدر شده بود زیبایی خلق کنند، چه اون زیبایی موسیقی باشه یا تجسمی ترین هنرها،
برای ویل سوال شد که اگر میکو الت موسیقی‌ای رو مینوازه یا نه
" خوشحالم داری به پسرم یاد میدی قدردان زیبایی خلق کردن باشه."
هردوی اونها سرشون رو بالا اوردند و به هانیبال نگاه کردند که به طریقی بدون اینکه هیچکدوم اون دو متوجه بشن بهشون نزدیک شده بود، اون داشت با محبت به اون دو لبخند میزد و میکو به سرعت از جاش پرید تا بغلش کنه
هانیبال برای بغل، هم سطح پسرش خم شد، و ویل لبخند زد.
تنها چیزهای کوچیکی بودند که این واقعیت که هانیبال در سفر بود‌ و اینکه خسته بود‌رو مشخص میکردند، یه چروک تو کتش، چندتا مو خارج از جای همیشگیشون، سایه‌های کم خوابی زیر چشماش، اون خیلی مرتب بود و کسی به غیر از ویل و میکو متوجه این نشونه‌ها نمیشد.
هانیبال از میکو پرسید " بهترین رفتارت‌رو داشتی (mažylis) [ترجمش به فارسی میشه کوچولو ولی چون نمک داستان همین صحبت کردنشون به زبانهای مختلفه من به همون صورت مینویسم]"
میکو به خاطر کلمه‌ای که پدرش استفاده کرد صورتش‌رو کج و کوله کرد، اما با موافقت سر تکون داد.
میکو جواب داد، انگار که تمرین کرده بود. "بودم، من به شدت از موندن با ویل لذت بردم و براش هیچ مشکلی ایجاد نکردم."
هانیبال سر تکون داد، بعد به سمت ویل برگشت.
اون پرسید " دوست داری بهانه‌ش‌رو (دلیل) اثبات کنی، مامور گراهام؟"
ویل هومی کرد، به میکو با شک نگاه کرد. اون گفت "نمیدونم، کاملا مطمئنم اون یواشکی به سگ‌ها غذا داد وقتی که بهش گفتم انجامش نده."
فک میکو افتاد، واضحا شکه شده بود که چیزی که حتی نمیدونست ویل متوجه شده، به  پدرش اطلاع داده.
بعد، ویل لبخند بزرگی زد و سرش‌رو تکون داد.
" فقط شوخی کردم، اون مهمون عالی‌ای بود، اون حتی کمکم کرد از سگ‌ها مراقبت کنم، هرچند باید بهت هشدار بدم، اون کاملا عاشق این ایده‌اس که یکی خودش داشته باشه."
میکو با اسودگی اه کشید، به طرف پدرش برگشت تا واکنشش‌رو ببینه.
هانیبال خودش هم یک اه دراماتیک کشید، گفت "از همین میترسیدم، خب، تا زمانی که تو مودب و خوش رفتار بودی، حدس میزنم چیزی نیست که نیاز باشه براش تنبیه‌ات کنم، بریم خونه و نهار بخوریم؟"
میکو برای تایید سرتکون داد، و هانیبال سمت ویل برگشت و با یک ابرو بالا رفته دعوتش‌رو شامل ویل کرد.
ویل وقتی خودش‌رو از روی چمن بالا میکشید گفت. "به اشپزیت نمیتونم نه بگم، دکتر، پس برای نهار پایه‌ام، به هرحال باید به میکو کمک کنم وسایلش‌رو از ماشینم برداره، بیا بریم."
------------------------------------------------------------
سلاممممممم من برگشتم با پارت جدید.
اینم از هدیه کریسمس، میخواستم هدیه یلدا باشه ولی نشد که بشه.
با ووت و کامنت بهم انرژی میدید که ترجمه کنم پس اگه دوس دارین ادامه بدم ووت و کامنت یادتون نره🥰😘😘😘😘
لذت ببرید.

Latrodectus Elegans (persian translation)Onde histórias criam vida. Descubra agora