زیاد وقت نداشت باید زودتر خودشو به سئول میرسوند و برای نجات همسرش هر کاری میکرد

زندگیش مثل دراماهایی شده بود که فقط میتونست از قاب تلویزیون تماشاشون کنه

اما الان خودش درست وسط صحنه ی روزگار ایستاده بوود و اینده اش توسط کای دستکاری میشد

چون میدونست ادمای کای به زودی پیداش میکنن

اروم بلند شد

لباشو گاز گرفته بود تا دادش بلند نشه

شروع به حرکت کرد

مه همه جا رو گرفته بود..سو نمیدونست درست میره یا نه

زوزه های گرگ هم لرزه به اندام نحیفش انداخته بود

اگه یه گرگ هم میدید شبش تکمیل میشد

میتونست راحتتر بمیره

چوبی رو بین دستاش گرفته بود و با تکیه بر اون قدم برمیداشت...قدم که نه..خودشو رو زمین میکشید

یه ساعتی میشد که بدون توقف راه رفته بود

نسیم خنکی میوزید

اما برای کیونگ باد ملایمی نبود

سردش شده بود..دندوناش با شدت زیادی بهم میخوردن

گوشا و نوک انگشتاش از سرما میسوختن

ولی اینا براش مانعی نبودن..تا اینک صدای شکمش بلند شد

خیلی وقت بود که غذای خوبی نخورده بود

ولی حتی اگ تو این جنگل بزرگ یه غذای گرم و لذیذ پیدا میکرد نگاشم نمیکرد..چون چیزی از گلوش پایین نمیرفت

تلخ خندید

با یاداوری چیزی بلند تر خندید

+یولا..یادته یه بار برام سیب زمینی درست کردی

هی از تو اشپزخونه داد میزدی

کیونگم چاقو کجاست...ماهیتابه رو کجا گذاشتی..روغنا رو پیدا نمیکنم..تا من بلند میشدم زود از اشپزخونه بیرون میومدی و منو میشوندی...با چشمای درشتت که اخم ظریفی هم چاشنیش بود میگفتی

نه نه نه سوی خوردنیم باید امروز استراحت کنه..مرد خوشتیپش قراره براش غذا بپزه

کیونگ به ماه بالاسرش نگاه کرد و ادامه داد

با اون پیشبند من خیلی کیوت شده بودی..چون برات اندازه نبود..پیشبندی که وقتی واسه اولین بار برات غذا درست کردم بهم کادو دادی

اشکاشو پس زد

+اون روز خوشمزه ترین سیب زمینی عمرمو خوردم..با اینک روغنش خیلی زیاد بود و نصفشون خام بودن و نصفشون سوخته..ولی خیلی خوشمزه بودن..اونقد روشون کچاپ ریخته بودی تا رو خرابکاریت درپوش بذاری ولی من دوسش داشتم..یعنی بازم برام غذا درست میکنی؟

سرشو بالا اورد

تقریبا به شهر رسیده بود و تقریبا ساختمون های بلندی رو میدید

براش عجیب بود که هیچکسی دنبالش نیومده بود

امکان نداشت کای از خیرش گذشته باشه

ماه میخواست سایشو از رو سر شهر برداشته بود و جاشو به افتاب گرم و سوزان بده

کیونگ تلخ ترین طلوع عمرشو تماشا میکرد

از جاش بلند شدو به راهش ادامه داد

از دور چیزی توجهشو جلب کرد

بوی تندشو حس میکرد

به یه پمپ بنزین رسید

با خوشحالی پا تند کرد

یه وانت اونجا در حال بنزین زدن بود

رانندش بعد از پرداخت پول سوار ماشینش شده بود

همین ک ماشینو روشن کرد سو خودشو جلوی ماشین انداخت

پیرمرد تقریبا سکته کرده بود

پیاده شد و گفت

هیییی..چیکار...

حرف تو دهنش ماسید

با دیدن بدن زخمی و خونی سو با سرعت به سمت دوید و زیربغلشو گرفت

هرکی نمیدونست فکر میکرد کیونگ از جنگ برگشته..البته درستم حدس میزدن..کیونگ از جنگ مرگ و زندگی برگشته بود

-ایگو...پسرم اینجا چیکار میکنی..چه بلایی سرت اومده..گرگا بهت حمله کردن؟ گرگا بهت حمله کردن

سو که نفسش بند اومده بود

سرشو به نشونه ی اره تکون داد

+ااار...ااره گرگا بهم...بهم حمله کردن..میشه منو به ادرسی که میگم ببرین

و با چشمای اشکیش بهش خیره شد

قلب پیرمرد از اون همه مظلومیت بی انتهای سو اب شده بود

کمکش کرد تا سوار شه

بخاری رو روشن کرد و به سمت سئول بزرگ روند

Can I heist your embrace?!Where stories live. Discover now