لویی با لبخند اشکاش و پاک کرد و بوسه نرمی روی پیشونیش گذاشت

لباش حالا گرم گرم بود مثل خود تابستون

_لاو گریه نکن باور کن جای من خوبه هری تو باید به زندگیت برسی

_یعنی چی جات خوبه معلومه که کنار من جات خوبه لویی ... لو کجا میری صبر منم بیام لو.......

با گریه از جاش بلند شد لویی برنگشته بود اون همش خواب بود

یک هفته از رفتن لویی گذشته بود همه می گفتن دیگه بر نمی گرده پدر مادرش انتقالی گرفته بودن و اومده بودن اینجا و شیفت مخالف کار می کردن تا بتونن از هری مراقبت کنن

مادرش با اصرار زیاد برده بودش پیش یه تراپیست اما این چیزا بدرد هری نمی خود

هری دوست نداشت همه بهش بگن اون دیگه بر نمی گرده حتی خود لویی

درسته خود لویی هم  هر شب به خواب هری می اومد و بهش می گفت اون رفته و قرار نیست پیش هری برگرده

ولی هری قرار نبود به این چیزا اهمیت بده

تمام کاری که این چندوقت می‌کرد این بود که به زیر زمین بره و وسط دایره منتظر لویی بشینه

حتی دیگه شبا هم تو اون زیر زمین مخوف می خوابید و توجهی به بوی خون و دار وحشتناک نمی کرد

اون دلش می‌خواست لحضه ای که لویی پیشش بر میگرده رو ببینه

تو این مدت کل شخصیت هری عوض شده بود و دیگه خبری از پسر مهربون و خوش خنده نبود

اون حالا به شدت پرخاشگر شده بود طوری که روز اول برگشتن جما باهاش یه دعوای حسابی کرده بود

یا وقتی مادرش اومد خون و کثیفی های زیر زمین و تمیز کنه با داد از زیرزمین بیرونش کرده بود

روی قالیچه کوچیکش که به تازگی به دوستش تبدیل شده بود دراز کشید و به دار لویی نگاه کرد

لویی اینجوری مرده بود با دار

هری حالا تو این دنیا چیزی برای از دست دادن نداشت

پس اگه لویی نمی تونست برگرده پیشش شاید هری میتونست بره پیشش

از جاش سریع بلند شد و از گوشه زیرزمین چهار پایه رو برداشت

قالیچه رو از وسط دایره برداشت و چهار پایه رو جایگزین کرد

با استرس ازش بالا رفت و روش ایستاد

Haunted (L.S) completed Where stories live. Discover now