این هم یکی از چیزهایی بود که بکهیون رو عجیب میکرد...صحبتهایی که گاهی ووشیک به خوبی معناشون رو درک نمیکرد و گاهی هم مثل الان معنای دردناک پشتشون رو متوجه میشد و قلبش به خاطر دردِ کلمات و لحن بکهیون، به کندی میتپید...انگار این پسر با این سن کم درد و غم زیادی رو به تنهایی به دوش میکشید!
+ آره...منم به خودم دروغ گفتم وگرنه سالها پیش خودم رو از پشت بوم هتل پرت میکردم...حالا که جوابت رو گرفتی بیرون بیا، برات غذا آوردم
با جواب ووشیک نفس عمیقی کشید و به دنبالش از سرویس بهداشتی خارج شد و چند دقیقهی بعد بود که کنارش روی کاناپهی چرم مشکی رنگ نشسته بود و به غذاهای روی میز نگاه میکرد.
- استاد؟ اینهمه غذا برای چیه؟
با گیجی پرسید و وقتی ووشیک سر ظرف بزرگی رو برداشت تازه متوجه شد که مرد کنارش برای چه چیزی اونجاست!
+ بارها بهت گفتم فقط سرکلاس استاد صدام کن، الان من هیونگتم بکهیون!
ظرف بزرگ سوپ جلبک رو جلوی بکهیون گذاشت، قاشق روی میز رو برداشت و بین انگشتهای بکهیون قرارش داد و با مهربونی گفت:
+ باید برای تولدت سوپ جلبک بخوری!
- از کجا متوجه شدی؟
وقتی بکهیون با جدیت پرسید چشم غرهای تحویلش داد و گفت:
+ روی نامه نوشته بود تولدت مبارک پس منم مشخصاتت رو چک کردم و متوجه شدم امروز تولدت بوده!
ووشیک با لحن غرورآمیزی جواب داده بود و حالا هم داشت بهش لبخند میزد، بکهیون به خاطر این که انقدر بهش توجه نشون میداد ازش ممنون بود اما حالا حتی نمیتونست بهش لبخند بزنه، دقیقا از زمانی که نامهی چانیول رو دیده بود حتی لبخندهای مصنوعیش رو هم از یاد برده بود!
- ممنونم استا...ممنون هیونگ!
ووشیک بدون هیچ حرفی لبخند بزرگتری تحویلش داد و بعد از بهم ریختن موهاش از جا بلند شد و طولی نکشید تا بعد از گفتن "شب بخیر" بلندی صدای بسته شدن در بیاد و بکهیون بلافاصله قاشقش رو روی میز برگردونه، به کاناپه تکیه بده و بی توجه به تانی که روی پاهاش مینشست چشمهاش رو ببنده و کلمات چانیول رو به یاد بیاره...اون از مکان زندگیش باخبر بود اما هیچوقت خودش رو نشون نداده بود...پس با اینحال حالا بعد از گذشت چهار ماه حالا بهبود پیدا کرده و به نارا و فرزندشون برگشته بود...چه نتیجهگیری دردناکی!
...
+ با خودت چیکار کردی چانیول؟ قبول تغییر فامیلی بکهیون از "پارک" به "بیون" و حالا هم داری بهم میگی تاریخ اسناد طلاقتون رو دستکاری کردی و هیچ سهمی از اون بچه نداری؟
پدرش با عصبانیت کنترل شدهای همونطور که به چشمهاش خیره شده بود گفت و سیگار تازهای که برداشته بود رو از بین لبهاش برداشت و توی جا سیگاری انداخت.
+ خودت رو توی این خونه زندانی کردی و فقط میتونی سیگار بکشی و مست کنی، حتی جلسات فیزیوتراپیت رو شرکت نمیکنی! پارک چانیول چطور انقدر ضعیف شد؟
لحن پدرش حالا شکننده و غمگین به نظر میرسید و چانیول فقط میتونست چشمهاش رو ببنده و نفس عمیقی بکشه، بهرحال به جز همینها هم کاری ازش برنمیومد و پدرش داشت واقعیات رو بیان میکرد!
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...
•ᝰPART 51☕️
Start from the beginning