season 3 part 1💜

4.2K 653 299
                                    

جونگکوک روی صندلی چوبی اتاقش، در حالی که زانوهاشو تو بغلش جمع کرده بود نشسته بود و همونطور که چونه اش رو به زانوهاش تکیه داده بود نگاهش خیره به حیاط کوچیک خونه بود.

خونه ی خودشون...

چند روزی بود که با اصرار ،همراه مادرش به خونه ی خودشون برگشته بود چون احساس می‌کرد دیگه به حد کافی خلوت زندگی مشترک جیمین و یونگی رو به هم ریختن!

از طرفی حس میکرد دیگه به حدی رسیده که بتونه اون حمله های لعنتی رو کنترل کنه و اینقد ضعیف و وابسته به نظر نرسه!

میخواست برگرده به زندگی سابقش...
زندگی که ده سال قبل‌تر داشت.

وقتی که همه چیز از نظرش زیبا بود...
حتی همین تصویر کوچیک پشت پنجره ی اتاقش...

تصویر برگهای زرد و قهوه ای تنها درخت حیاط که میرقصیدن و روی زمین میفتادن با مه اول صبح اونقدر زیبا بود که با وجود تمام تلاطم درونیش بی اختیار لبخندی روی لبهای باریکش نشونده بود.

حس دلتنگی و تهی بودن تمام وجودش رو گرفته بود.
دلتنگی برای کسی که دیگه سعی در انکارش نداشت!

روز قبل از فلیکس شنیده بود که تهیونگ برای چند روزی دفترش رو تعطیل کرده و سر کار نمیره! از لحظه ای که اینو شنیده بود حس میکرد دچار نوعی بی حسی شده!
تهیونگی که توی بدترین شرایط جسمیش از سر کار رفتن نگذشته بود چرا حالا باید اینکار رو میکرد؟

آخرین خاطره ای که از تهیونگ داشت مربوط به نگاه ابری و لحن پر از خواهشش جلوی دادگاه بود!

همون روزی که جونگکوک انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکرد!
فشار تمام چند سال گذشته و همه ی خاطراتش اونقدر روی شونه اش سنگینی می‌کرد که می‌ترسید از شدت این فشار فرو بریزه و روی زمین زانو بزنه!

اما دیگه یاد گرفته بود که محکم باشه!
باید سعی میکرد تا تنهایی اون فشار ها رو تحمل کنه!
اما اون روز انگار تمام دردها به بالاترین نقطه ی ممکن رسیده بود...

وقتی کریس اونطور طلبکارانه باهاش حرف زد قلبش تکون خورد!
نمیخواست تهیونگی که اونقدر تلاش کرده بود تا اون به آرامش برسه وارد بازی تلخ احساسی ای بشه که کریس راه انداخته بود!

میخواست از اونجا بره...
اما نمیتونست بدون شنیدن حرفهای کریس ...بدون گفتن حرفهاش اونجا رو ترک کنه!

وقتی در برابر لحن پر از خواهش و ترس تهیونگ، رو برگردوند حس میکرد که تک تک سلولهای قلبش در حال متلاشی شدن هستن!

Broken pieces(vkook) (Completed)Where stories live. Discover now