part 11💙

4.2K 749 325
                                    


۲ سپتامبر:

دوباره برای مدت طولانی نبودم نه؟
متاسفم آخه این مدت خیلی درگیر بودم.
دیروز، روز امتحانی بود که بهت درباره اش گفته بودم.
امتحان ورودی دانشگاه!

بلاخره تموم شد!
خیلی از امتحان راضیم!

صبح که بیدار شدم کریس هنوز خواب بود....
دلم میخواست باهام میومد و یا حداقل بیدار میشد و راهیم میکرد اما اصلا از جاش تکون نخورد!
وقتیم که کنار گوشش رو بوسیدم و گفتم:

_عزیزم من دارم میرم سر جلسه!

فقط یه هوم کوچیک گفت و بعد بازم هیچ....
البته شب قبلش تا دیر وقت بیدار بود و مشغول رسیدگی به حساب کتاباش!

محل امتحان خیلی دور نبود و خب منم توی این مدت این مسیرها رو کاملا یاد گرفتم اما خوب چون امتحان زبان اینجا رو ندادم و هنوز گواهینامه اینجا رو نگرفتم تصمیم گرفتم با اتوبوس خودمو به اونجا برسونم.

هنوز زبانم خیلی پیشرفت نکرده اما تونستم به سوالایی که ازم پرسیدن جواب بدم و خوب امتحان عملیم هم خیلی خوب از آب در اومد!
خوبه که حداقل خدا استعداد نقاشی رو بم داده!

بعد از امتحان حس میکردم یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد!
از سالن امتحان که بیرون اومدم مثل احمقا دور و بر رو نگاه میکردم !
نمیدونم چرا فکر میکردم کریس میاد دنبالم!
اما خبری ازش نشد!

قدم زنون آروم سمت خونه راه افتادم.
چند ماهه که اینجام ولی تنهایی خیلی از خونه بیرون نرفتم!وقتاییم که رفتم همش جاهای نزدیک خونه بوده!
به همین خاطر برام یه حس جالبی داشت!

اینجا هوا داره رو به سردی میره! اما همه چیز هنوزم قشنگه!
بذار یه چیزی بهت بگم!من عاشق اینجام!
اونقد محو شده بودم که‌مسیر خیلی طولانی رو پیاده رفتم و بلاخره وقتی حس کردم دیگه پاهام هیچ جونی نداره یه ماشین گرفتم و رفتم خونه.

وقتی رسیدم کریس خونه نبود!
یه یادداشت کوتاه چسبونده بود به در یخچال:

*من برای یه پروژه باید برم خارج شهر.شب دیر بر میگردم.یه جور خودتو مشغول کن حوصلت سر نره!*

خیلی مسخره اس نه!به جای تماس گرفتن باهام برام یادداشت میذاره! این روزا حس میکنم ازم طلبکاره!
همش جوری برخورد میکنه انگار نمیخواد باهام رو به رو بشه!کل روز ازم فراریه!
ولی شبها توی تختخواب رو به رو شدن باهام رو خوب بلده!
نمیدونم محرم رازم...
نمیدونم آخر این زندگی قراره چی بشه!

ديروز روز تولدمم بود!
و من حتی یه تبریک خشک‌ و خالی هم از کریس نگرفتم!

میدونم خیلی تحقیر آمیزه! اما من واقعا منتظر یه سورپرایز بودم!
فکر میکردم حداقل یه تولد دونفره ی کوچیک کنار هم داشته باشیم!
مادرم،جیمین و یونگی باهام تماس گرفتن و تولدمو تبریک گفتن!

Broken pieces(vkook) (Completed)Where stories live. Discover now