جونگکوک کنار پنجره ایستاده بود و به رفت و آمد بیمارها توی حیاط بیمارستان نگاه میکرد.
باد کم جون پاییزی لا به لای درختهای نارون حیاط میپیچید و برگهای زرد و نارنجی رنگشون رو به بازی میگرفت.هر چند هنوز اول پاییز بود و بیشتر برگها، هنوز سبزی خودشون رو حفظ کرده بودن.
میدونست زمان زیادی تا اومدن جیمین نمونده.
میخواست این بار وادارش کنه تا اونو از اینجا ببره
دلش شور میزد.
دلتنگ بود ....
باید میرفت...
با اینکه حساب زمان از دستش در رفته بود اما حداقل اینقدر میتونست درک کنه که زمان زیادیه که اینجا بستریه...
و زمان زیادیه که اونو ندیده...
چطور تونسته بود این همه مدت دووم بیاره؟!خودش هم نمیتونست درک و باور کنه...با صدای در از پنجره دور شد.
یونگ آئه پرستار مسن و خوش اخلاقش با لیوان آب و کاسه ی کوچیکی که میدونست حاوی چند تا قرصه به طرفش اومد._بلاخره از تختت دل کندی جونگکوکی؟
جونگکوک لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_کار خوبی کردی پسرم...زیاد روی تخت بخوابی عضله هات خشک میشن و بعد از اینکه رفتی باید کلی درد بکشی تا به حالت اولش برگرده.
جونگکوک آروم زیر لب زمزمه کرد:
_وقتی از اینجا برم....وقتی از اینجا برم...
قرصهایی که یونگ ائه به طرفش دراز کرده بود رو گرفت و پرسید:
_من کی از اینجا میرم؟
زن اهی کشید و گفت:
_تو این مدتی که اینجایی یا حرف نزدی یا فقط همینو پرسیدی! عجله نکن...به زودی میری خونه...فقط باید پسر خوبی باشی، داروهات رو سروقت بخوری و تمرینات آقای دکتر رو انجام بدی...
جونگکوک حس میکرد این پرستار مهربون که حالا مشغول نوشتن چیزی توی پروندهاش بود هر روز با همین حرفهای تکراری فریبش میده و قرصهای مزخرفی که فقط باعث میشه دهنش هر روز گس تر از روز قبل بشه و تقریبا تمام ساعتها رو تو حالتی بین خواب و بیداری بگذرونه رو به خوردش میده!
اما امروز نه!
امروز دیگه فریب این مهربونی های مسخره اش رو نمیخورد!قرصهایی که هنوز تو دهنش نگه داشته بود رو تف کرد و لیوان اب رو به صورت زن پاشید!
_من این آشغالا رو نمیخورم....به من بگو کی از اینجا میرم...جیمین کجاس؟بگو بیاد منو ببره...به مامانم زنگ بزنید بگید بیاد دنبالم....ازتون متنفرم...از این لبخندهای احمقانتون! از اینکه منو اینجا حبس کردین! از اون دکتر پیل بیشعور متنفرم...با اون تمرینای مسخره اش! با اون حرفهای چرندش! اون خودش دیوونه اس باید زنجیرش کنید.....دست از سرم بردارید...
YOU ARE READING
Broken pieces(vkook) (Completed)
Fanfiction(فروپاشیده) کیم تهیونگ یه وکیل خشک و مقرراتیه که تمام زندگیش رو صرف کارش کرده و هیچ اعتقادی به عشق نداره! اما یه روز دفتر خاطرات پسری به دستش میرسه که همه ی زندگیش رو زیر و رو میکنه! (اقتباسی از یک رمان دوست داشتنی) داستان اصلی کامل شده افتر استوری...