_نه...نه...فقط نمیخوام دیگه تو هیچ دادگاهی با کریس رو به رو شم!

_چرا؟

_نپرس...لطفا نپرس...نمیتونم بگم! من دلیل این همه اصرارت رو نمیفهمم!

صدای تهیونگ بی اختیار بالا رفت:

_جونگکوک من واقعا درکت نمیکنم! این دلیل اینقد برات مهمه که میخوای زندگی بچتو فراموش کنی؟میخوای عذابایی که کشیدی رو فراموش کنی؟ میخوای آرزوهای به باد رفتتو فراموش کنی؟ چرا؟ چرا میخوای رو این چیزا پا بذاری؟

جونگکوک با درموندگی سرش رو پایین انداخت .حق با تهیونگ بود! اون سعی داشت تا بخاطر پنهون کردن علاقه اش به تهیونگ از همه چیز بگذره:

_تو اونو نمیشناسی!اون ...اون خیلی وقیحه! میتونه کاری کنه که اوضاع از اینم بدتر بشه...من ...من نمیخوام! نمیتونم!باید جلوشو بگیرم!قبل اینکه دهنشو باز کنه...قبل اینکه...

تهیونگ از جاش بلند شد و سمت جونگکوک رفت:

_تو چشمای من نگاه کن جونگکوک! میدونم...میدونم از چی می‌ترسی!

_من...من منظورتو نمیفهمم...

_تو از این می‌ترسی که اون برگه های لعنتی رو بخواد به من یا خانواده ات نشون بده و ما بفهمیم که ریشه ی همه ی این مشکلات کجاس...

جونگکوک با تعجب به تهیونگ نگاه میکرد. اون درباره ی چی حرف میزد؟امکان نداشت چیزی درباره ی دفتر بدونه.تهیونگ مقابل جونگکوک زانو زد و دست لرزونش رو توی دست گرفت. برای چند لحظه چشمهاش رو بست و با صدای آرومی گفت:

_جونگکوک من همه چیزو میدونم...من...من اون دفترو خوندم!جیمین و بقیه ی اعضای خونواده ات هم میدونن....نیاز نیست برای پنهون کردن این مسئله خودتو نابود کنی!

جونگکوک حس کرد اشتباه شنیده.امکان نداشت...شاید تهیونگ داشت بهش یک دستی میزد.

_من...منظورت چیه...از ...از چی خبر داری؟چی رو خوندی؟

تهیونگ محکمتر دست ظریف جونگکوک رو توی دستش فشار داد:

_من محرم رازو خوندم...همه چیزو میدونم جونگکوک

جونگکوک احساس سرما میکرد.حس میکرد تک تک سلولهای بدنش در حال فروپاشین.حس میکرد سقف دفتر تهیونگ داره روی سرش آوار میشه. دستهاش رو به سختی از بین دستهای تهیونگ بیرون کشید و از جا بلند شد.
تهیونگ هم به سرعت بلند شد و مقابلش ایستاد، جونگکوک سمت در رفت اما تهیونگ سریعتر از اون خودش رو جلوی در رسونده بود.

صورت جونگکوک سرخ شده بود:

_برو کنار...من باید برم

_نمی‌ذارم...نه تا قبل اینکه به حرفهام گوش بدی

_من...من الان تو شرایط درستی نیستم...میترسم...میترسم بهت بی احترامی کنم!

_مهم نیست...جونگکوک برام مهم نیست!حتی اگه تو صورتم بزنی !تا حرفهامو نشنوی نمی‌ذارم بری!

Broken pieces(vkook) (Completed)Where stories live. Discover now