Im Not Alpha

2.8K 177 430
                                    

همه چی از اون‌شماره گرفتن لعنتی شروع شد...

اون شب، پدربزرگم، مهمونی بزرگی به مناسبت تولد پسرعموی منفورم که بزرگترین رقیب من برای تصاحب کمپانی بزرگ خانوادگیمون و یک آلفای لعنتی خون خالص بود،برگزار کرده و همه ی ما مجبور به شرکت بودیم...

دور از جمعیت نشسته بودم و سعی می کردم حداقل امشب رو از تیرهای سمی آلفای رقیبم، در امان باشم و لعنت بهش که حتی همین الان هم که ازش متنفر بودم، بازهم توی نظرم داشت وسط مجلس می درخشید...اون لعنتی جذابیت غیرقابل انکاری داشت و همین موضوع کنار شم اقتصادی قوی و زبون شیرینش باعث شده بود در نظر پدربزرگم یکی از مهمترین شانسهای وراثتش باشه...اما من...لعنتی من یک امگا بودم که هیچکس ازش مطلع نبود... درمانهای زیادی که به محض به دنیا اومدنم، پدر و مادرم برای کم نشدن شانس وراثتم، توی کشورهای آلمان، فرانسه و آمریکا انجام داده بودند،باعث شدند که حالا من به چشم همه یک آلفای ضعیف باشم...کسی که مقابل طعنه های پسرعموی پر جذبه ش همیشه یک لبخند میزد ولی انتقامش رو می گرفت...

هیچکس نمیدونست تا اون روزی که داخل دبیرستان، پسر عموی محبوبم تصمیم گرفت جلوی تمام بچه های کلاس مسخره م کنه و من بدون بلند کردن سرم و توجهی بهش، مشغول انجام‌تکالیفم بودم ولی ساعت بعد، با نمایان شدن لاکر به لجن کشیده شده ی پسرعموم، داد و فریادهاش و لبخندهای من، همه چیز مشخص شد و دقیقا همین سیاست سکوت کن و انتقام بگیر من، باعث محبوبیت بیشترم پیش پدربزرگم شد...

از همون فاصله بهش خیره بودم و مایع داخل جام دستم رو به آرومی تکون میدادم که برگشت و نگاهمون برای لحظه ای در هم گره خورد...خواستم صورتم رو برگردونم اما نه...نباید ضعف نشون میدادم پس به اون اتصال نگاه،ادامه دادم...با صحبتی که پیرمرد کنارش کرد، نگاهش رو از من گرفت و با لبخند به فرد بغلش داد و بعد از جوابی کوتاه دوباره به سمتم برگشت و دوباره اتصال رو از سر گرفت...

همیشه مهمونی های ما همین بود...اون بخاطر جذابیت ذاتیش، وسط مهمونی، با همه خوش و بش میکرد ولی من بخاطر زیبایی مادرزادی که داشتم همیشه باید یه گوشه، خودم رو از نگاه دیگران نجات میدادم...

هر دو مصرانه به هم خیره بودیم و هیچکدوم قصد کوتاه اومدن نداشتیم که صدایی از کنارم منو به خودم آورد:

×تنهایید؟ میتونم اینجا بشینم؟

مرد قد بلند و فاااک، جذابی که با لبخند چال نماش ازم اجازه ی نشستن میخواست...سری تکون دادم و خواستم به سمت نگاه پسرعموی خیره ام برگردم که ادامه داد:

×رنگ موهاتون خیلی قشنگه و بیش از حد به پوستتون میاد...

لعنت بهش من یه امگا بودم و یه آلفای جذاب نفرین شده، نباید اونطور ازم تعریف میکرد...با خجالت لبخندی زدم و دستم رو به موهام کشیدم که دستش رو جلو آورد و از ته موهای کمی بلندم به آرومی گرفت و گفت:

Jini's OneshotWhere stories live. Discover now