"پس مینی همون پسرخالهته؟"
نوشیدنی جونگکوک توی گلوش پرید و چند بار سرفه کرد،
"هیونگ تو دیگه چرا جیمینو مینی صدا میکنی؟"
یونگی با نیشخند به پسر قدبلند که مقابلش نشسته بود خیره شده و به سادگی شونهش رو بالا انداخت،
"مینی، کارآموز رئیس جئون... دوست تهیونگه، همیشه اینطوری اسمشو صدا میکنه. اصلا نمیدونستم اسمش جیمینه."
جونگکوک سرش رو با اخم کوچیکی تکون داد. با صدای سوکجین سر هر دو پسر به سمتش چرخید،
"یونگی هنوز فرصت نشده تعریف کنی دقیقا چیشد. فقط خیلی مختصر گفتی با کارآموزت قرار میذاری، چیزی که از تو کاملا بعید بود! کی فکرش رو میکرد مین یونگی که توی محیط کارش سختگیر و جدیه بخواد با یه کارآموز قرار بذاره؟"
"تهیونگ فقط یه کارآموز نیست. بهترین کارآموزیه که تا حالا توی شرکت داشتیم." یونگی با دلخوری که از صداش مشخص بود جواب هیونگش رو داد و مقداری از نوشیدنی مقابلش سرکشید.
"هیونگ! من به جفتتون کلی خواهش نکردم برنامهتون رو خالی کنید که اینجا راجب قرار گذاشتن یونگی هیونگ صحبت کنیم... قراره به مشکل من توجه کنید!"
سوکجین چشمهاش رو چرخوند و تکخندهی کوتاهی کرد،
"برای مطرح کردن مشکلات زندگیت میتونی سری بعد زنگ بزنی و از منشیم وقت بگیری."
یونگی با نیش باز ابروهاش رو بالا انداخت و جونگکوک بیشتر از قبل اخم کرد.
"جفتتونو دعوت نکردم که فقط واستون نوشیدنی بگیرم. سری بعد واسه نوشیدنی مفتی تقاضای شوگر ددی کن هیونگ عزیزم."
نیش یونگی دوباره باز شد و این دفعه نوبت سوکجین بود که با نگاه جهنمی به دونگسنگش نگاه کنه.
"امشب از همیشه بداخلاقتری جونگکوک. مشکلتو بگو ببینیم این اخلاق تخمیت رو مدیون چی هستیم."
تَنِش بینشون مثل همیشه به همون سرعتی که پیداش شده بود، فروکش کرد و جونگکوک با یه نفس عمیق تکیه داد تا توضیحاتش رو که به لطف هیونگهاش قطع شده بود رو ادامه بده،
"اون از حس و حالم موقع سفر ژاپن، بعد از اونم همهچی خیلی عجیب و غریب شده... کارها منظم پیش میره ولی اعصابم خیلی زود بهم میریزه، سر خورد و خوراک جیمین خیلی حساس شدم و همش تمرکز حواسم پیش همین قضیهست."
"یعنی بخاطر غذا خوردن جیمین اعصابت ضعیف شده یا اعصابت کلا از قبل ضعیف بود و سر یه غذا خوردن داری بهش گیر میدی؟" یونگی با قیافهی گیج بهش زل زد.
جونگکوک بلافاصله جوابش رو داد، شاید چون بارها توی ذهنش به خودش چنین چیزی رو تلقین میکرد،
"احتمالا مشکل اعصابم بخاطر مسائل قبلیه."
سوکجین نگاهش رو از نوشیدنیش گرفت و با چشمهای ریز شده نگاه گذرایی به صورت جونگکوک انداخت. "خب دیگه چی؟ مشکلت همینه؟"
"نه..." واقعا چطور باید حس چند روز گذشتهش رو بیان میکرد؟ از اون روزی که نامجون به آپارتمانش رفته بود ذهنش از افکاری که داشت آزاد نشده بود، اما نمیدونست چطور بیانش کنه.
"جدیدا انگار متوجه شدم باهاش خیلی خوش میگذره هیونگ. وقتی اطرافمه خیلی سرحالم."
یونگی داشت تمام تلاشش رو میکرد با نیشخند وسط حرفهای جونگکوک بهش تیکه نیاد، البته نگاه مرگباری که سوکجین بهش انداخت هم دلیل محکمی بود!
"قابل درکه. زندگیت خیلی کسلکنندهست رئیس جئون." سوکجین کمی عقب رفت و تکیه داد اما نگاهش رو روی جونگکوک ثابت نگه داشت. کمی جدیتر به نظر میرسید.
"آره شاید بخاطر همون باشه."
سکوتش طولانی شد و برای هیونگهاش با توجه به شناختی که ازش داشتن، سخت نبود تشخیص بدن چیزی توی سرش میچرخه که برای بیانش مردده.
"بگو و خودتو راحت کن جونگکوک."
یونگی کمی بهش جرعت داد.
"چند روز پیش یه سوءتفاهم واسم پیش اومد..."
"خب؟"
"نمیدونم هیونگ خیلی عجیب بود... اینکه فکرم به کجا کشیده شد و چقدر حساس شدم و بعد از اون چه افکار و احساساتی داشتم. توی چند دقیقهی کوتاه خیلی چیزای مختلف از ذهنم عبور کرد که انگار برای هضمش چند روز یا حتی چند هفته زمان میخوام."
سوکجین خم شد و آرنجهاش رو به زانوهای تکیه داد،
"حالا که ما رو مجبور کردی خفه بشیم تا از مشکلاتت واسمون چسناله کنی پس لطفا همش رو کامل بگو. وقت داریم."
یونگی جدیتی که کمکم توی رفتار و لحن سوکجین شکل گرفته بود رو متوجه شد.
درسته همچنان سعی داشت با شوخیهای همیشگی پیش بره اما ظاهرا چیزی باعث میشد قضیه به نظرش جدی برسه و بخواد با روش خودش و آرومآروم کاری کنه تا جونگکوک ریلکس بشه و حرفهای توی دلش رو بیرون بریزه. و یونگی حدس میزد از مسائل کوچیکی بیخبر باشه؛ پس به هیونگش اعتماد کرد تا با روش اون پیش برن.
سعیش رو میکرد با شوخیهاش فضا رو سرزنده نگه داره و دونگسنگشون رو به چالش بکشه ولی در عین حال مراقب باشه بهش فشار نیاره یا اعصابش رو متشنج نکنه و نشون بده درکش میکنه.
درسته جونگکوک یه رئیس مستقل و کاربلد به نظر میرسید، که البته اینطور هم بود؛ اما برای یونگی و سوکجین که مدت زیادی پسر رو میشناختن و قبل از اینکه تبدیل به شخصیت جدی و منضبط الانش بشه باهاش همراه بودن، اون هنوز هم نیاز به توجه و درک از طرف هیونگهاش داشت، معدود افرادی که بهش نزدیک بودن.
"چند روز پیش دوست جیمین اومده بود پیشش، من واسه کاری رفتم بیرون و وقتی برگشتم... اون سوءتفاهم پیش اومد."
وقفهای بین حرفهاش انداخت و کمی نوشیدنیش رو مزه کرد، سوکجین هم چیزی نگفت تا هولش نکنه و بذاره هر وقت خودش آمادگی داشت ادامه بده.
"هیونگ، فکر کردم با هم خوابیدن."
بزاق سوکجین توی گلوش پرید و سعی کرد زود خودش و سرفههاش رو جمع و جور کنه.
"جیمین هنوز خوب نشده کوک، خودتم میدونی."
"آره ولی واسه چند لحظه هزار جور فکر مختلف توی سرم بود. همشون باعث میشد بدتر گیج بشم. از طرفی نگران همون قضیهی حملههاش شدم، ولی بعد بهم ریختم... انگار-" گلوش رو صاف کرد و سرجاش کمی جابجا شد، "انگار واسه یه لحظه این حسو داشتم که جز خودم کسی نباید توی اون شرایط پیشش باشه یا بهش کمک کنه."
یونگی که تمام مدت داشت تلاش میکرد قطعات پازل رو کنار هم بچینه کمی گیج شده بود، همچنان با چشمهای ریز شده سعی داشت بفهمه موضوع چیه.
"تو قبلا باهاش خوابیدی؟!"
سوکجین دستش رو روی پیشونیش زد، "داستانش مفصله، جیمین توی مواجهه با مسائل جنسی پنیک میکنه و به دلایلی جونگکوک چند باری کمکش کرد ولی با هم نخوابیدن."
حالا یکم همهچیز راحتتر و قابل فهمتر بود. یونگی سرش رو تکون داد و بابت وقفهای که ایجاد کرده بود عذرخواهی کرد.
"ادامه بده فاکر، ببخشید صحبتتو قطع کردم."
جونگکوک چشمغرهای بابت لقبی که یونگی بهش داده بود سمتش روونه کرد و دوباره دستهاش رو توی هم قلاب کرد و کمی سمت جلو خم شد.
"اون روز خیلی با همیشه فرق داشتم جین هیونگ، انگار همهچی فرق داشت. یهویی هول کرده بودم. بعد که فهمیدم خبری بینشون نبوده بخاطر واکنش و فکرایی که به سرم زده بود گیج بودم... هرچند دلیلش میتونه این باشه که نسبت بهش احساس مسئولیت میکنم... به هرحال الان منم که از شرایطش خبر دارم و طبیعیه نگران موضوع باشم!"
"شبیه آدمایی حرف میزنی که میخوان خودشونو با چرندیات قانع کنن." یونگی بیحواس نوشیدنیش رو سرکشید تا اینکه متوجه نگاه سرزنشآمیز سوکجین از گوشهی چشمش شد.
"متاسفم... دیگه شوخی نمیکنم جیکی." تصمیم گرفت بیشتر مراقب حرفهاش باشه. اما خب جونگکوک و حرفاش واقعا طوری به نظر میرسیدن که انگار قصد قانع کردن خودشو داره...
پسر کوچیکتر چند باری پلک زد و با حالت گیج به یونگی خیره شد، بعد سرش رو سمت سوکجین چرخوند تا نظر یا واکنش پسر بزرگتر رو بررسی کنه.
جین نفس عمیقی کشید و دست راستش رو بین موهاش برد،
"جونگکوک، وقتی ازت خواستم به جیمین کمک کنی بابت یه چیز نگران بودم. میترسیدم جیمین بهت وابسته بشه یا این وسط احساساتی پیدا کنه، متاسفانه اونقدر احمق بودم که حواسمو جمع نکردم. فکر کردم از بابت تو لازم نیست چنین نگرانی داشته باشم."
چند ثانیه چشمهاش رو بست و انگشتهاش رو آروم روی پلکهاش فشار داد، مشخصا کمی تحت فشار بود و با توجه به حرفی که زده بود، انگار کمی هم عذاب وجدان داشت.
پسر بزرگتر بعد از وقفهی کوتاه دوباره ادامه داد: "اما حالا که تو داری نسبت بهش حس پیدا میکنی بهتره جلساتتون رو به کل کنسل کنید."
جونگکوک فقط بهش خیره شد.
یونگی با احتیاط چند باری نگاهش رو بین دو پسر چرخوند.
و جین نگاهش رو روی میز مقابلشون ثابت نگه داشته بود.
میدونست الان جونگکوک توی مرحلهی انکاره و قرار نیست به این راحتی حرفش رو قبول کنه. اما مشخصا تازه وارد مرحلهای شده بود که درگیر احساسات میشد، و با شخصیتی که داشت مطمئنا طبیعی بود که گیج بشه و واکنش انکاری بروز بده.
"متوجه نمیشم هیونگ."
یونگی ابروهاش رو بالا انداخت و دستی پشت کمر دوستش کشید،
"مثل بابابزرگا نشو جئون، توی سن تو طبیعیه! همین که تا حالا درگیر احساست جدی نشده بودی خودش مسئلهی نگران کنندهای به حساب میومد!"
جونگکوک با نگاهی که مشخص نبود ازش عصبانیت بیرون میپاشه یا تعجب بهش نگاهی انداخت.
"درگیر احساسات جدی و این چرندیات چیه؟"
"جئون جونگکوک." سوکجین به آرومی توجهش رو به خودش جلب کرد.
"قرار نیست ما طرز تفکرمون رو بهت تحمیل کنیم، اما اگر بهم اعتماد داری کاری که میگم رو انجام بده. بالاخره یه زمان باید این اتفاق بیفته مگه نه؟"
آره... یه زمانی باید این اتفاق میفتاد، یه زمانی باید همه چیز بین خودش و جیمین پاک میشد، یه زمان باید همه چیز رو متوقف میکردن...
"حالا که میگی رابطهی بینتون داره بهتر میشه و با هم صمیمانهتر وقت میگذرونید خیلی وقت مناسبیه، جیمین هم کمترین آسیب رو میبینه. سعی کن کمکم بحث رو پیش بکشی و بهش بگی که دیگه قراره موضوع رو بینتون به کلی جمع کنید."
جونگکوک چیزی نگفت. سرش کمی پایین بود و توی افکارش دست و پا میزد.
حق با سوکجین بود، باید بهش میگفت تا تمومش کنن.
"باید برم دستشویی."
نیاز داشت کمی آب خنک به دست و صورتش بزنه تا حال و هواش عوض بشه، بعد از مدتها سهتایی با هم وقت میگذروندن و قرار نبود فکرش همش درگیر باشه.
یونگی بعد از اینکه پسر کوچیکتر موقتا جمعشون رو ترک کرد به سمت سوکجین برگشت،
"چرا تمومش کنن؟ میتونه بجاش یه رابطه رو شروع کنه."
"اصلا ساده نیست. اول اینکه جونگکوک هنوز راجع به احساسش مطمئن نیست و نمیتونه بپذیره و با خودش صادق باشه، علاوه بر اون، اونا فامیل نزدیک به حساب میان... اگر مشکلی بینشون پیش بیاد خیلی تاثیر بزرگتری روی جفتشون داره و از طرفی ممکنه برای مطرح کردن بحث بین خانوادههاشون مشکل پیش بیاد. گفتن همین مسائل میتونه بیشتر جونگکوک رو بهم بریزه پس اصلا وقتش نیست که چنین فکری رو توی سرش بندازیم." مقداری از نوشیدنیش رو خورد و حرفش رو از سر گرفت، "تازه ما اصلا از احساسات جیمین اطلاعی نداریم. اون پسر از جونگکوک چند سالی کوچیکتره و مسلما راه بیشتری برای تجربه در پیش داره، معلوم نیست اگر بینشون وابستگی ایجاد بشه دائم باشه یا موقت، مگر اینکه احساساتشون جدیتر بشه که نمیتونیم الان تضمینش کنیم یا ازش مطمئن بشیم."
یونگی سرش رو تکون داد و بعد از برگشتن جونگکوک بحث رو متوقف کردن.
مشخصا جونگکوک تمایلی نداشت بحث قبلی ادامه پیدا کنه، پس موضوع بحث رو سمت رابطهی جدید یونگی کشیدن.
"خب یونگی... اول کدومتون اعتراف کردین؟" سوکجین نوشیدنیش رو مزه کرد و نگاهش رو روی یونگی متمرکز کرد.
"هیچکدوم. فقط دوبار بوسیدمش و بعد یکم شرایط پیچیده شد."
سوکجین نوشیدنی توی دهنش رو تقریبا تف کرد و جونگکوک که درحال نشستن بود توی همون وضعیت با باسنش بین هوا و صندلی و کمر خم شده ثابت موند، سرش رو سمت یونگی چرخوند و با اخم مبهمی بهش زل زد.
"هیونگ خیلی واجبتره که تو با سوکجین هیونگ جلسه بذاری. عجیبه طرف نزده وسط تخمات!"
یونگی با خوشحالی ابرویی بالا انداخت، "خودشم روم کراش داشت."
اینبار سوکجین با بدبختی کف دستش رو به پیشونیش زد،
"دیگه بدتر. بدون هیچ حرفی گرفتی بوسیدیش و بعد اصلا به این فکر کردی که چه حسی داشته؟"
"اتفاقا منتظر بودم دفعهی اول ازم شکایت کنه... خوشحالم که نکرد."
همچنان مثل یه بچهی احمق و خوشحال لبخند میزد و مشخصا هنوز داغ بود و فایده نداشت دوستاش چقدر راجع به اخلاقیات و منطق واسش بگن، چون توی اون لحظه مشخصا یونگی متوجه نبود.
"ازت انتظار نداشتم هیونگ. تو که همیشه عقلت خوب کار میکنه." جونگکوک بلافاصله بعد از گفتن حرفش یه نگاه تهدیدآمیز از سمت یونگی دریافت کرد.
"تو نصیحتم نکن جئون. خودم میدونم اشتباه کردم بخاطر همین بعدش تصمیم گرفتیم با همدیگه صحبت کنیم. در نهایت فهمیدیم از هم خوشمون میاد و رابطهمونو شروع کردیم."
سوکجین سرش رو تکون داد و چشمهاش رو چرخوند،
"مشخصه لنگهی خودته که میتونید با همدیگه کنار بیاید."
"آره... خیلی باهوشه و کارشم حرف نداره."
"اگه باهوش بود باید میزد تو تخمات." سوکجین شونههاش رو بالا انداخت و لبخند شیرینی زد.
"ازش بعید نیست اینکارا رو بکنه. حالا که شانس بهم رو کرده تو باید اینطوری بگی هیونگ؟"
"باید نتیجهی عملکرد غیرحرفهایت رو بپذیری مین یونگی!"
سوکجین دوباره لبخند خوشحالش رو تحویل داد و جونگکوک نیشخندش رو پشت گلس توی دستش قایم کرد.
یونگی مطمئن بود اون شب حریف اون دوتا دوست رومُخش نمیشه و متوجه بود که حق با اونهاست، بنابراین بیشتر از اون پافشاری نکرد.
چند ساعت بعدشون با کلکلهای همیشگی گذشت و هر کدوم کمی بیشتر از زندگی روزمره و وضع کارهاشون صحبت کردن. درنهایت جونگکوک وقتی به خونه برگشت حس میکرد کمی سبکتر شده. چون بالاخره حرفهایی که توی ذهنش بالا و پایین میشدن رو بیرون ریخته بود؛ اما از طرفی خیلی گیج بود.
هنوز نسبت به حرفی که سوکجین زده بود احساس سردرگمی میکرد...
بالاخره باید یه روز همه چیز رو بین خودشون تموم کنه.
این جمله وسط مغزش معلق بود و جونگکوک نمیدونست هربار با یادآوریش چه حسی داره تحت فشار قرارش میده؛ اما از بابت یه چیز مطمئن بود. گفتن این مسئله به جیمین قرار بود کار سختی باشه...
~
منتظر ووت و کامنتای پرانرژیتون هستم♡
YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...
