Part 10

1.3K 264 63
                                        

"هیونگ واقعا دلم میخواد دستمو بکنم تو موهای خرمایی خوشگلش."
جیمین سرش رو روی میز گذاشت و با لحن کشدار و غمگینی داشت سفره‌ی دلش رو باز میکرد، البته اینکه دوستاش داشتن تمام تلاششون رو میکردن تا لوسش کنن هم بی‌تاثیر نبود.
انقدر بهش اصرار کردن حرف بزنه و ناراحتیش رو توی خودش نریزه که جیمین بالاخره کمی از چیزایی که توی سرش راجب جونگ‌کوک میگذشت رو بیان کرد و متوجه شد حق با هوسوک و تهیونگ بوده، حرف زدن یکمی حالش رو بهتر میکرد.
تهیونگ همینطور که سر پسر کوچیکتر رو نوازش میکرد نفسش رو بیرون داد،
"آره درک میکنم رئیس خوش‌تیپ داشتن چه حسی داره."
هوسوک سرش رو با بیشترین سرعت سمت تهیونگ چرخوند و حتی جیمین هم از حالت دپرسش دراومد و سرش رو از روی میز بلند کرد تا چشمای گرد شده‌ش رو به دوستش بدوزه.
تهیونگ که مورد حمله‌ی نگاه‌های متعجبشون قرار گرفته بود با حالت گارد گرفتن دستاش رو بالا آورد،
"اونطوری نگاه نکنید میترسونید آدمو! خب درسته اخلاقش خیلی پی‌پیه، ولی دلیل نمیشه دروغ بگم بیریخته که! من آدم واقع‌گرایی‌ام."
هوسوک چشم‌هاشو چرخوند و لباش رو به حالت خط صافی درآورد، جیمین هم با نیش باز به دوستش خیره شد،
"سری پیش توی همین جمع منو با یه کراش نفرین کردین، الان همون نفرین رو واست اجرا میکنیم که به حال و روز من بیفتی."
پسر کوچیکتر با شیطنت و به شوخی گفت و هوسوک هم که از پیشنهاد جیمین خوشش اومده بود با خباثت ابروهاش رو بالا انداخت.
اما تهیونگ در جوابشون اونقدر خندید که در نهایت از کمبود اکسیژن داشت بنفش میشد.
"باشه قبوله. ببینم نفرینِ پلاستیکیت چطوری میخواد منو با مینِ گوشت‌تلخ پیوند بده!"
***
فصل امتحانات داشت نزدیک میشد و جیمین بیشتر از قبل با درس‌هاش مشغول بود. از طرفی باید حواسش به کارهای شرکت هم میبود چون قرار نبود بخاطر امتحان کسی بهش مرخصی بده!
یجورایی هم خوشحال بود و هم ناراحت، خوشحال بود چون درگیری‌هاش اونقدر زیادتر شده بودن که وقت کمی پیدا میکرد با جونگ‌کوک برخوردی داشته باشه و بعد هم توی غم و اندوهش فرو بره؛ اما ناراحت بود چون حالا که نزدیک‌تر بودن به جونگ‌کوک رو تجربه کرده بود نمیتونست ازش سیر بشه.
توی دلش برای داشتن ذره‌ای از توجه پسر بزرگتر خیال‌پردازی میکرد؛ مثلا چه حسی میتونست داشته باشه اگر وقتی حواسش روی درس یا کارشه جونگ‌کوک از گوشه چشم بهش نگاه کنه... اصلا جیمین از دید جونگ‌کوک چطور بود؟ احتمالا از نظرش یکمی کیوت به نظر میرسید چون بهش گفته بود فشردنی، و همین تبدیل شده بود به چیزی که جیمین هر شب قبل از خواب بهش فکر میکرد...
حداقل جونگ‌کوک فکر میکرد کیوت و بغلیه! انقدر به این قضیه افتخار میکرد که دلش میخواست هر روز پُزش رو به کل دنیا بده.
اما غیر از اون چی؟ اصلا از نظر جونگ‌کوک زیبا بود؟ به نظرش جیمین فقط اسباب زحمت بود؟ یا ممکن بود از نظر پسر مو خرمایی مهمون کوچیکش دوست‌داشتنی به نظر برسه؟
انقدر در طول روز و هفته این افکار توی ذهنش میچرخید که سرش رو به درد میاورد...
گاهی وسط درس خوندن به خودش میومد و میدید دوباره پسر قدبلندِ توی قلبش راهش رو به کوچه‌ پس‌کوچه‌های مغزش باز کرده و توی تمام سلول‌هاش نفوذ کرده.
هر چقدر میگذشت دیدن جونگ‌کوک براش دردناک‌تر میشد، دیدن اینکه اون پسر متعلق به خودش نیست... اگر اینطور بود جیمین تمام تلاشش رو میکرد تا ازش مراقبت کنه، همونطور که وقتی به قلبش پا گذاشته بود،وسط در وسطش یه خونه‌ی گرم واسش آماده کرده بود و ازش مراقبت میکرد.
اگر اینطور بود جیمین به جونگ‌کوک نزدیک‌تر میشد، میتونست شب‌هایی که بخاطر کار زیاد و سردرد با مسکن به خواب میرفت نوازشش کنه، ازش بخواد نیمی از کارهاشو برای بعد بذاره و به خودش فشار نیاره.
میتونست براش شرایطی فراهم کنه که با همدیگه کمی تفریح کنن و جونگ‌کوک برای مدت کمی هم که شده از فشار کاریش دور باشه.
حداقل میتونست گوش شنوایی برای دغدغه‌ها و نگرانی‌های پسر بزرگتر باشه؛ جونگ‌کوک خودش متوجه نبود، اما جیمین میدید چطور توی کار غرق شده و حتی فرصت نمیکنه راجب نگرانی‌هاش با کسی حرف بزنه، جونگ‌کوک همه‌ی مشکلاتش رو یه تنه تحمل میکرد و کسی نبود که حتی با حرف زدن باهاش بتونه کمی خیالش رو راحت کنه، این حس رو بهش القا کنه که تنها نیست.
میتونست با همین توانایی کمش کمک ناچیزی برای پسر بزرگتر باشه...
اما الان، فقط یه مهمون دردسرساز بود که کاری ازش برنمیومد.
حتی متوجه فاصله‌ای که بینشون وجود داشت میشد، اما کاری برای کم کردنش ازش ساخته نبود.
چون علاوه بر قلبش، حالا دیگه بدنش هم طعم لمس‌های جونگ‌کوک رو چشیده بود و مشتاق بود...
دو هفته از زمانی که جیمین راجب احساسش به جونگ‌کوک با دوستاش حرف زده بود میگذشت، و روز به روز مطمئن‌تر میشد که این دیگه یه کراش ساده نیست.
از اون زمان دوستاش شاهد بودن چطور هر روز بی‌حوصله‌تر و پژمرده‌تر به نظر میرسه، اما اطلاعی نداشتن که جیمین چرا انقدر تحت فشاره؛ چون اون پسر هر روز توی خونه‌ی جونگ‌کوک زندگی میکرد و علاوه بر اون توی شرکت هم کنارش بود، و نتیجه میشد اینکه اکثر اوقات روزش جونگ‌کوک نزدیکش بود و طاقتش رو طاق میکرد.
دیدن جیمین توی اون شرایط برای دو پسر دیگه هم سخت بود، دوست ریزجثه‌ی مهربونشون که همیشه با لبخندای شیرینش حال جفتشون رو خوب میکرد و سرحالشون میاورد، الان اکثر اوقات یه گوشه ساکت مینشست و توی خودش فرو میرفت.
و هوسوک و تهیونگ که شاهد این قضایا بودن دیگه نمیتونستن تحمل کنن که جیمین هر روز غمگین‌تر بشه.
بعد از مشورتِ دونفره‌شون تصمیمشون قطعی شد و سر تایم نهار جیمین رو هم در جریان گذاشتن؛ البته جوری که پسر کوچیکتر شک نکنه بخاطر اون چنین برنامه‌ای ریختن که یه وقت عذاب وجدان بگیره!
"جیمینی، هوسوک هیونگ و من این مدت بخاطر کار خیلی تحت فشار بودیم، و یه مدتی میشه که دورهمی سه‌نفره نداشتیم؛ بخاطر همبن تصمیم گرفتیم امشب بریم کلاب، و تو هم باهامون میای!"
جمله‌ش کاملا دستوری بود و هیچ‌جوره نه رو به‌عنوان جواب قبول نمیکرد.
جیمین واقعا حال و حوصله‌ی خودش رو هم نداشت، و اینکه بخواد به کلاب بره واسش خوشایند نبود؛ اما نه میتونست برنامه‌ی دوستاش رو بهم بریزه و نه دلش میخواست. خودش میدونست کارشون چقدر سنگینه و وقتی چنین موقعیتی پیش میومد همه‌شون سعی میکردن موقعیت رو دو دستی بچسبن!
و خب، شاید این برنامه براش فرصتی ایجاد میکرد تا بتونه برای مدت کوتاهی ذهنش رو از افکارش آزاد کنه و هرچند کوتاه، اما بتونه مدتی خودش رو رها کنه.
بعد از مدت نسبتا طولانی که توی فکر بود بالاخره سرش رو تکون داد و لبخند ضعیفی زد،
"برنامه‌ی خوبیه."
هوسوک با خوشحالی ضربه‌ای به شونه‌ش زد، "عالیه، تهیونگ میتونه بیاد دنبال جفتمون!"
نگاه چپ تهیونگ رو نادیده گرفت و قیافه‌ی سرخوشش رو حفظ کرد.
"ممنونم تهیونگ هیونگ! میتونی اول بری دنبال هوسوک هیونگ و بعدشم بیای به همون پارکی که سری پیش منو پیاده کردی. منم تا اونجا پیاده‌روی میکنم تا یکم هوا بخورم."
حواسش بود که هنوز هم نمیتونه ریسک کنه و آدرس خونه‌ی جونگ‌کوک رو بهشون بده؛ ازشون بعید نبود یه روز بخوان سرزده خودشون رو مهمون کنن!
تهیونگ از سمت دیگه‌ی میز با چشم‌های باریک شده بهشون خیره بود، جفتشون بدون ذره‌ای اهمیت دادن خودشون رو یه سواری مهمون کرده بودن و حالا چاره‌ای نداشت جز اینکه شب بره دنبال هر دو دوستش؛ بعدا میتونست هوسوک رو کتک بزنه ولی جوری که جیمین، تهیونگ هیونگ صداش زده بود قلبش رو ذوب میکرد و باعث میشد ازش بگذره. اون بچه پررو حسابی با مظلومیتش خودش رو از دردسرهای مختلف نجات میداد!
نفسش رو با صدا بیرون داد، "باشه مزاحما، ولی برای برگشت باید تاکسی بگیرین، میخوام تا جا دارم نوشیدنی بزنم و خودمم با تاکسی برمیگردم خونه."
دو نفر دیگه که جرعت غر زدن نداشتن زود قبول کردن، و تهیونگ بالاخره لبخند رضایتمندی زد.
از سمت دیگه‌ی میز جیمین با نگاه سپاسگزار به دوستاش خیره شده بود، دوستای کله‌شقی که همیشه وقتی نیاز به کسی داشت کنارش بودن و قلبش رو گرم میکردن.
***
جیمین قرار گذاشته بود خودش رو از قید و بند هر گونه ناراحتی آزاد کنه و فقط لذت ببره، قسم میخورد چنین قراری با خودش گذاشته بود؛ اما شرایط جور دیگه‌ای رقم خورد.
شبی که قرار بود واسشون خاطره‌انگیز و لذت بخش باشه به صورت خیلی خلاصه اینطور گذشت:
شبی که سه‌تایی با هم مست کردن؛ هوسوک واسه دوست‌دختر سابقش گریه کرد، تهیونگ انقدر حرکات موزون انجام داد که کمرش گرفت و جیمین تا مرز راست کردن پیش رفت.
اوضاع تهیونگ کاملا قابل پیش‌بینی بود، از لحظه‌ی ورودشون نمیتونست یک لحظه هم که شده سر جاش ثابت بمونه، و زودتر از همشون مست شد.
جیمین اول بخاطر خجالتش تصمیم گرفت همراه تهیونگ وسط جمعیت نره و کنار هوسوک بمونه، اما بعد متوجه شد که مجبوره پیش پسر بزرگتر بمونه، چون هوسوک بعد از بالا دادن چنتا شات عقل از سرش پرید و برعکس تهیونگ که از حالت عادی شنگول‌تر شده بود، شروع کرد به هق‌هق و زاری.
جیمین با بُهت به پسر کنارش خیره شده بود که دست راستش رو تا کتف توی بغل خودش گرفته بود و داشت گریه میکرد و از خاطراتش میگفت.
نه میتونست توی اون وضعیت ولش کنه و نه میتونست نگرانی برای تهیونگ رو کنار بذاره؛ چون مشخص بود درصد الکل خون تهیونگ هم به ‌طرز قابل توجهی بالاست. جیمین از جایی که نشسته بود میتونست ببینتش که چطور هر لحظه نزدیک بود بخاطر عدم تعادلش پخش زمین بشه.
اگر میتونست خودش رو دو تیکه میکرد و یه تیکه رو کنار هوسوک میداشت و اون‌یکی رو هم مثل یه محافظ دنبال تهیونگ روونه میکرد تا یه وقت خودش رو ضربه‌مغزی نکنه...
بعد از اینکه احساس کرد بخاطر وضعیت اسفباری که توش قرار داشت ممکنه بزنه زیر گریه، تصمیم گرفت چشم‌هاش رو روی همه‌ی اون اضطراب و نگرانی ببنده و تا جایی که معده‌ش همراهی میکرد خودش رو با الکل خفه کنه تا دیگه حرص نخوره.
بعد از چنتا شات حالت بیخیالی مورد نظرش به سراغش اومد، و کم‌کم نوبت خاطراتش بود که به ذهنش نفوذ کنن.
از اونجایی که زوج کناریشون داشتن در ملع عام صورت همدیگه رو میخوردن و حرکات نابجا و بی‌تربیتانه انجام میدادن، با افتادن نگاهش به سمتشون، خیلی سریع و ناخودآگاه یاد آخرین بار که با کمک جونگ‌کوک ارضا شده بود افتاد.
واقعا بهتر از این نمیشد!
اگر میتونست فقط چهار ساعت از زندگیش رو کلا نیست و نابود کنه مطمئن بود یکی از اولین انتخاب‌هاش همون شب کذاییه.
دست چپش رو روی میز مقابلش گذاشت و چونه‌ش رو بهش تکیه داد، - دست راستش همچنان توی بغل هوسوک بود که کمی از قبل آروم‌تر به نظر میرسید- و متوجه نشد کِی تصویر افرادی که روبروش میرقصیدن توی ذهنش کمرنگ‌تر شد و جاش رو به جونگ‌کوک و بدن عضله‌ایش داد.
اینکه چطور جیمین رو تحت کنترل داشت، اینکه اخمش چقدر جذبه و جذابیتش رو بیشتر به رخ میکشید، یا اینکه چطور دست‌هاش با قدرت جیمین رو روی رون پاش حرکت میدادن...
جیمین میتونست تمام جزئیات رو توی خیالش تصور کنه، از گرمای پخش شدن نفس‌های پسر مو خرمایی رو گردنش، تا نگاه جدی و نافذ، و صدای محکمش.
وقتی به خودش اومد با یه لبخند احمقانه به روبروش زل زده بود، هوسوک بین خواب و بیداری سرش رو روی شونه‌ش گذاشته بود، تهیونگ دو دستی کمرش رو چسبیده بود و با قدم‌های گشاد و با فاصله داشت سمت میز میومد؛ و مهم‌تر و مسلما بدتر از همه، میتونست تکون‌های خفیفی رو توی شلوارش حس کنه.
برای بار هزارم خودش و شانسش و اون شب رو به رگبار فحش بست و به عضوی که داشت تحریک میشد توجهی نشون نداد تا کم‌کم بخوابه.
با نزدیک‌تر شدن تهیونگ فقط تونست دستش رو سمت دراز کنه، چون هوسوک جوری به دست دیگه‌ش چسبیده بود که حتی نمیتونست نیم‌خیز بشه؛ تهیونگ با گرفتن دستش آروم اومد و سمت دیگه‌ش نشست.
"دیگه نمیتونم. کمر و باسنم دارن از دست میرن."
قبل از اینکه پسر دیگه هم وزنش رو روی سمت چپ بدنش بندازه با عجله و اصرار مجبورشون کرد خودشون رو جمع و جور کنن و زودتر تاکسی بگیرن.
و امیدوار بود بدشانسی‌های شبانه‌ش دیگه تموم شده باشه... البته، سرنوشت قرار بود دوباره بهش پوزخند بزنه!
***
جیمین توی مسیر کلاب تا خونه بین خواب و بیداری بود؛ و وقتی که بالاخره از آسانسور پیاده شد، رمز در رو وارد کرد و داخل خونه‌ی جونگ‌کوک شد؛ فقط خودش رو روی نزدیک‌ترین کاناپه به در ورودی، رو به شکم انداخت. اما قبل از اینکه چشم‌هاش رو ببنده و بخوابه صدای آشنایی به گوشش رسید،
"مثل اینکه خیلی بهتون خوش گذشته، زودتر برو توی اتاقت که اینجا خوابت نبره."
نمیدونست صدای جونگ‌کوک رو توی خوابش شنیده یا بیداری؛ فقط قبل از اینکه چشم‌هاش بسته بشن سایه‌ی شخصی رو دید که از جلوش رد شد، و حدس میزد جونگ‌کوک بود که سمت اتاق خودش میرفت.
***
بعد از خوندن آخرین گزارش سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داده بود تا کمی به چشم‌هاش استراحت بده که صدای رمز در رو شنید و بلافاصله بعدش جیمین وارد خونه شد.
پسر ریزجثه‌ کلاه هودیش رو تا آخرین حد ممکن جلو کشیده بود و قیافه‌ش طوری بود که جونگ‌کوک مطمئن نبود داره توی خواب راه میره یا هنوز هوشیاره!
به محض رسیدن به نزدیک‌ترین کاناپه روش ولو شد، قبل از اینکه خوابش ببره جونگ‌کوک صداش زد تا بهش بگه به اتاق بره تا روی کاناپه از هوش نره.
خودش هم وسایلش رو جمع کرد تا به اتاقش بره و بعد از چک کردن برنامه‌ی دو-سه روز آینده‌ش، بخوابه و استراحت کنه.
توی اتاقش روی تختش نشست و گوشیش رو برداشت تا برنامه‌هایی که از قبل یادداشت کرده بود چک کنه، حدود پنج دقیقه بعد، درست زمانی که میخواست گوشیش رو کنار بذاره و بعد از خاموش کردن چراغ کنار تختش بالاخره بخوابه، در اتاقش به آرومی باز شد و جیمین داخل شد.
"جی-"
"هیونگ... یه خواب عجیب دیدم..."
از لحنش و تلوتلو خوردنش مشخص بود به شدت مسته.
همین مونده بود که با ورژن مست این بچه سروکله بزنه.
تصمیم داشت داشت بلند شه و جیمین رو تا اتاقش همراهی کنه که پسر کوچیکتر زودتر جلو اومد و روی پاش نشست.
پاهاش رو دو طرف یکی از پاهای جونگ‌کوک گذاشت و روی رونش نشست؛ دقیقا مثل بار آخری که توی همون پوزیشن ارضا شده بود!
چشم‌های جونگ‌کوک گرد شدن و ابروهاش تا آخرین حد بالا رفتن، وقتی کمی پاش رو تکون داد تا از اون موقعیت خارج بشن متوجه شد عضو جیمین کمی برآمده شده.
دستش رو توی موهاش کشید و زد به پیشونیش؛ این دیگه جواب کدوم کار اشتباهی بود که قبلا انجام داده؟
این‌بار دیگه مهم نبود، باید هرطور شده جین رو مجبور میکرد زودتر یه جلسه با جیمین داشته باشه. نمیتونست هر سری ریسک کنه و منتظر بمونه تا توی چنین شرایطی گیر کنن؛ تازه هیونگش هم هی جلسه‌شون رو عقب مینداخت و بعد اگر اتفاقی میفتاد جونگ‌کوک رو مقصر میدونست و سرش غر میزد.
در اولین فرصت به سوکجین اطلاع میداد موقعیت اضطراریه و مجبورش میکرد برنامه‌ش رو براشون خالی کنه!
"بلند شو فشردنی، باید ببرمت توی اتاقت که بگیری بخوابی."
جیمین رو تکون آرومی داد و دوباره سعی کرد موقعیتشون رو کمی تغییر بده.
"هیونگ نمیشه اول کمکم کنی؟ توی خوابم داشتی کمکم میکردی که این اینطوری شد دیگه... تقصیر خودته!"
لب پایین جیمین آویزون شد و طوری به جونگ‌کوک نگاه کرد که پسر بزرگتر با شرمندگی تمام حس میکرد واقعا کار زشتی انجام داده!
باید با یه بچه‌ی مست که یه رویای خیس لعنت شده دیده بود و الان نیمه‌تحریک‌شده روی پاش نشسته بود چه غلطی میکرد که بعدا از طرف خودش و سوکجین تو سری نخوره؟ مطمئن بود این‌دفعه دیگه جین بدون هیچ مراعاتی تخم‌هاشو مورد عنایت قرار میداد...
ولی خب از طرفی جیمین مست به نظر قابل کنترل میومد، اگر مثل ورژن هوشیارش به حرفاش گوش میداد میتونست قبل از اینکه کامل تحریک بشه و بدبخت بشن بخوابونتش.
"باشه، بیا اول یکم بغلت کنم هوم؟"
قبل از اینکه بهش فرصت بده حرف بزنه دست‌هاش رو محکم دور بدن ظریفش حلقه کرد و با غلت زدن جفتشون رو روی تخت انداخت؛ جوری محکم جیمین رو فشار میداد که نتونه تکون بخوره، و امیدوار بود ذهن خسته‌ش وقتی متوجه بشه بدنش توی شرایط گرم و نرمی قرار داره و نمیتونه تکون بخوره، زودتر به خواب بره.
پسر کوچیکتر توی بغلش حتی سعی نکرد تکون بخوره، مطمئنا خیلی خسته بود.
چیز نامفهومی گفت که به گوش جونگ‌کوک شبیه تشکر بود، و بعد نفس‌هاش سنگین و سنگین‌تر شد تا اینکه چند دقیقه بعد کاملا به خواب رفت.
جونگ‌کوک خنده‌ش گرفته بود؛ جیمینِ مست مثل جوجه‌های احمق توی فیلما بود که وقتی سر از تخم درمیاوردن هرکس رو بالای سرشون میدیدن به هوای اینکه مادرشونه دنبالش راه میفتادن و حرفاشون رو گوش میدادن. حتی مثل اونا وقتی میخواست راه بره تلوتلو میخورد؛ و البته، مثل اونا نرم بود!
بالاخره فشار حلقه‌ی دست‌هاش رو کم کرد و بعد از بیرون دادن نفسش بلند شد تا پسر رو از روی تختش بلند کنه و به اتاق خودش منتقل کنه.
بعد از گذاشتن جیمین توی تخت خودش، برگشت و با خستگی بدنش رو روی تختش انداخت؛ اونقدر خسته بود که حال نداشت پتو رو روی خودش بکشه... اما حداقل خوبی اینکه جیمین این مدت اونجا زندگی میکرد این بود که جونگ‌کوک در کنار این حس خستگی احساس میکرد سرگرم هم میشه. البته اگر بخش تحریک شدن، ارضا شدن و همه‌ی اون اتفاقات استرس‌زا رو فاکتور میگرفت!
وجود یه نفر دیگه توی خونه‌ش باعث میشد اون حس سنگین تنهایی و سکوت مطلق شکسته بشه و خب همین هم از نظرش خوب بود.
به عنوان یه شخص بیست و پنج ساله قبل از اینکه مهمون کوچیکش بیاد خیلی زندگی خشک‌تری داشت... توی زندگی همسن‌وسال‌هاش خیلی تحرک و شادی جریان داشت و این توی چند سال اخیر خیلی ذهن جونگ‌کوک رو مشغول میکرد.
البته همیشه به خودش گوشزد میکرد که شرایطش با بقیه متفاوته و باید تمام تلاشش رو برای شرکتی که بهش سپرده شده بذاره، اون هم سبک زندگی مخصوص به خودش رو داشت پس باید باهاش کنار میومد.
درنهایت به این نتیجه رسید که اینکه به جیمین کمک کرده بود و به عنوان مهمون توی خونه‌ش پذیرفته بودش، برای روحیه‌ی خودش هم بهتر بود؛ بعد از همه‌ی این افکار بالاخره تونست مغزش رو ساکت کنه و بخوابه.
~
خودتون میدونید ووت و کامنتاتون منبع انرژیمه دیگه؟ :))

「 Remedy 」Where stories live. Discover now