جیمین میخواست بدونه کریس برای تولدم چکار کرده و من بازم مجبور شدم دروغ بگم!
مجبور شدم بگم شب مهمونی تولد داریم و خیلی متاسفم که اونا نمیتونن شرکت کنن!

من حتی تا آخرین لحظه منتظر بودم!اینقد منتظر موندم تا روی کاناپه خوابم برد.
نمیدونم دقیقا چقد اونجا بودم که با صدای در ورودی از خواب پریدم و کریس رو دیدم که سعی داره بی سرو صدا وارد خونه بشه.

با دیدنم که با چشمهای باز نشسته بودم راحت تر ایستاد و گفت:

_ببخشید بیدارت کردم؟

از جا بلند شدم و با گیجی سری تکون دادم:

_نه!اصلا نمیدونم چطور خوابم برد.بلاخره باید بیدار میشدم که برم سر جام دیگه!

سری تکون داد و سمت سرویس رفت.اگه بگم قلبم حسابی شکست باور میکنی؟
واقعا توانایی اینو داشتم که بزنم زیر گریه! بی حرف رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم!
بعد از چند دقیقه کریس هم اومد و مشغول عوض کردن لباسهاش شد‌.

چشمام رو بستم و سعی کردم تظاهر کنم به خوابیدن!
میترسیدم! واقعا میترسیدم ازم رابطه بخواد و واقعا دیشب این از توان من خارج بود!‌
اما کریس بی توجه به چشمهای بسته ی من توی تخت خزید.محکم بغلم کرد و مشغول بوسیدنم شد!

خیلی برام سخت بود!
خیلی!
دلم میخواست پسش بزنم !
حتی سعی کردم از آغوشش بیرون بیام اما زورم نمیرسید!
بهر حال که کار خودشو کرد !
حس انزجار میکردم!نمیدونم چرا اما دلم میخواست خودمو بشورم!
وقتی کارشو کرد و ازم جدا شد بی حرف بلند شدم و سمت حموم رفتم.

پایین تنه ام درد میکرد و بی اختیار لنگ میزدم!شدیدا نیاز به آب گرم داشتم!
اوایل حداقل کارشو با ملایمت انجام می‌داد اما روز به روز داره بدتر میشه!

کمی بیشتر از حالت عادی توی حموم موندم.میخواستم مطمئن باشم وقتی میرم بیرون خوابیده!
اما با تقه ای که به در خورد و بعد هم صداش که توی گوشم پیچید، فهمیدم تلاشم بی فایده بوده:

_جونگکوک بیا دیگه‌. یک ساعته اون داخل چیکار میکنی!

مجبور شدم برم بیرون.موهامو خشک‌کردم و بعد از پوشیدن لباسهام روی تخت دراز کشیدم.
محکم از پشت بغلم کرد و پاشو دورم حلقه کرد.
دلم میخواست بگم ازم فاصله بگیره.
اما مگه جراتش رو داشتم!؟

تو نمیتونی درک کنی جنس ترس من از کریس از چه جنسیه!
حتی خودمم نمیتونم توضیحش بدم!

Broken pieces(vkook) (Completed)Where stories live. Discover now