Part8 [School]

7K 531 155
                                    

لطفا ووت و کامنت به پارت رو فراموش نکنید.




با دردی که تو باسن داشت نشستن رو صندلی های سفت و سرد مدسه سخت بود!
البته با سه بار سکس دیشب و کوبیده شدن های پیاپی و محکم دیک ارباب جئون به سوراخ متورم و زخم شدش چیزی جز این رو انتظار نداشت!
همین که صبح با خستگی چشم باز کرده بود و از ذوق مدسه رفتن درد بدن و کمبود خوابش رو نادیده گرفته بود براش کافی بود!
امروز صبح رو میتونست شاد ترین صبح زندگیش تو دوسال اخیر بدونه...صبحی که با دیدن یونی فرم کرمیش ای سفیدش شروع شده بود.

با نشستن دستی رو شونه اش فکر کردن به روزش رو نیمه رها کرد.
پسری سفید و خوش قیافه لبخند بزرگی بهش زد:
"هی رفیق میتونم کنارت بشینم؟ بنظر جای کسی نیست."

لبخند ناخداگاهی از نگاه و لحن صمیمی پسر رو لب هاش نشسته بود. سری تکون داد و کوتاه گفت:
"البته."

'خب...من سوک جینم...کیم سوک جین، هیفده سالمه و خب یکسال دیر اومدم مدرسه!"

اون هم باید خودش رو معرفی میکرد؟ مگر نه اینکه اربابش گفته بود حق نداره با کسی صمیمی شه؟ معرفی کردن که صمیمت محسوب نمیشد نه؟ فقط یک معرفی کوتاه.

"من...من تهیونگم ام...کیم تهیونگ...هیجده سالمه و قبل از اینکه بخوای بپرسی باید بگم دوسال بخاطر یک سری مسائل شخصی نتونستم مدرسه رو ادامه بدم."

پسر هیجان شده کمی تو صورتش خم شد:
"واو پسر اصلا بهت نمیخوره هیجده سالت باشه...فکر میکرد مثل بقیه پونزده شونزده سالته...تو خیلی کیوتی."

تهیونگ بعد از گذشتن مدتی پشیمون شد که اصلا چرا از اول جواب پسر رو داده؟
اون به شدت پر حرف و وراج بود! طوری که تو همین یک ربع ساعتی که تا اومدن معلم وقت داشتن فهمیده بود پسر عاشق پیتزاست! غذا عشق اولشه! در اصل اهل سئول نیست! و بلوند رنگ طبیعی موهاش نیست! مشخصا!!
با ورود معلم نفس عمیقی کشید و خوشحال از سکوت پسرک مو زرد کنارش حواسش رو به کلاس داد...درس ها رو اونقدری که فکر میکرد فراموش نکرده بود و با کمی دقت متوجه موضوع میشد.

با تموم شدن کلاس اول با بهانه دستشویی رفتن از اون موجود وراج فاصله گرفته بود و باز هم تو افکارش غرق شده بود!
اون واقعا از اربابش متشکر بود؛ حس خوبی که الان داشت رو مدیون اون مرد بود! اون میتونست بدون توجه به آینده و زندگی تهیونگ فقط اون رو میکرد و از بدنش نهایت استفاده رو میبرد یا به نوعی فقط طبق قرار دادی که داشتن نیاز های سادیسم و مازوخیسم هم رو با رعایت بند ها و قوانین رفع میکردند.
اما جونگوک به زندگی و روزمرش هم اهمیت داده بود! اون حتی صبح همراه با راننده تا مدرسه رسونده بودش و همزمان با مرتب کردن قلادهِ چوکر مانند و نازکِ گردنش بهش گفته بود:"بیبی دال از این به بعد میتونی با راننده بری و بیای، و بعدا که راهو یاد گرفتی اگه خواستی میتونی خودت بری وبیای! اما هرکدومش رو خواستی باید اول اطلاع بدی."

Yes Master! [Kookv_yoonmin]Where stories live. Discover now