~ those bandages

6.4K 1.6K 321
                                    

درحالی که جایی لبه ی وان کریستالی نشسته بودم، اسفنجِ پُف کرده از آبِ تمیزِ خنک و کف رو از روی ساقِ پام تا رونم بالا کشیدم...

و البته که حینِ اون کار مطمئن شدم با فشار دادنش توی دستم، باعث میشم قطره ها به خوبی روی پوستم پایین بیاند تا نگاهِ چشم هایی که جادو شده به حرکت دستم خیره شده بود، بدرخشه.

هرچند چیزی که این وضعیت رو خنده دار میکرد، صاحب اون نگاه بود که درحالی که جایی در فاصله ی دو قدمی از وانِ کریستالیِ من، روی یک سکو با بالاتنه ای برهنه و باند پیچی های نیمه باز شده و خیس از الکل نشسته بود، نهایتِ تلاشِش رو میکرد تا چشم هاش رو به من ندوزه!

هر چند که هشتاد درصدِ تلاش هاش ناموفق بودند! و این فقط کنترل کردنِ خنده ی من رو برام سخت تر و روحیه ی خبیثم رو قوی تر میکرد!

روحیه ای که باعث میشد با بی خیالی به شست و شوی پاهام، که به لطفِ شیطنت های مستیِ اون خیس و چسبناک شده بودند، توی اون وانِ کریستالی ادامه بدم...

درحالی که خودم خوب میدونستم حرکاتم چندان هم از روی بی خیالی و روتینِ همیشگیِ حموم کردنم نیست و هر کدوم از اونها کاملا منظورهای خاصِ خودشون رو دارند!

جالب بود که ساکت بودن و کم حرفی، چیزی بود که صاحبِ این خونه تقریبا استادش بود! جوری که تا وقتی لازم نمیدید، حتی لب هاش رو برای نفس کشیدن هم از همدیگه باز نمیکرد... چه برسه به حرف زدن و حتی ادا کردنِ یک کلمه!

اما انگار حالا من هم ازش یاد گرفته بودم که چه وقت و چه مقدار باید سکوت کنم... شاید حتی توی این کار، از اون خبره تر شده بودم! چرا که این دومین بار توی امروز بود که اون، سکوتِ برقرار شده ی بینِ ما رو با اعتراضش میشکست:

"واقعا نمیخوای بهم بگی باهات چیکار کردم؟!"

و من مصمم تر از همیشه جواب دادم:
"من هیچی نمیگم تا وقتی که تو بهم بگی چرا اون بلا سَرِت اومد!"

اون نفسش رو با سر و صدا بیرون داد:
"من دستِ خودم نیست که کارهای مستیم رو فراموش میکنم! و اینکه تو الان در قبالِ تعریف کردنِ ماجرای چند ساعت پیش میخوای ازم باج بگیری، ناعادلانه ست!"

یک ابروم رو بالا فرستادم و با کنار انداختنِ اسفنجِ بزرگ و نرمِ توی مُشتم، صاف تر نشستم تا جدی تر به نظر برسم:

"میخوای بدونی چی ناعادلانه ست؟ اینکه من برای دومین بار نجاتت دادم ولی تو هنوز هم اونقدر بهم اعتماد نداری که بگی اون سرنگِ کوفتی چی داشت و اون بلاهای عجیب و غریب چرا یکدفعه سرت اومد!"

و اون انگار که از گِله های من خسته شده باشه، چشم هاش رو با حرص چرخوند و نگاهش رو ازم گرفت...

اما من قصد نداشتم بس کنم:
"اگه جلوی جونگین حالِت خراب میشد، چی؟! اگه من به موقع نمیرسیدم و نمیدیدمت چی؟! اگه کسی نبود که بدنِ تَب-دارِت رو سرد کنه چی؟!"

the ShowCase :::...Where stories live. Discover now