~ there are others?!

4.9K 1.4K 549
                                    

سورپرایز مادافاکا :) ♡

اگه قبل از خووندنِ پارتِ جدید، برید حرف های پایینِ پارت رو بخوونید، بهتره.

هانی در هر صورت بی نهایت دوستتون داره. 3>

~°~°~°~

o ادیت نشده o

"خب... حالا حاضری حرف بزنیم؟"

پسر در جواب، درست مثلِ یک معاونِ مدیر که سرِ جلسه ی امضای یکی از مهم ترین قرارداد های یک شرکتِ بین المللیه، صاف تر نشست و سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد:
"می‌شنوم."

"گفتی برادرت بدهکاره...؟"

"و تو گفتی از طلبکار های اون نیستی... پس بدهکاری های برادرم ربطی به تو نداره!"

"تو میتونی هر چقدر میخوای زبون درازی کنی... ولی این رو بدون که من هر جور شده جواب سوال هام رو ازت میگیرم‌. اولین بار فقط سوال میکنم... دفعه ی دوم مثل الان بهت باج میدم و برات غذا میخرم... ولی بار سوم کاری میکنم که آرزو کنی کاش همون بار اول جواب داده بودی! شیر فهم؟"

پسر بچه و من، هر دو نیاز داشتیم لحظه ای سکوت کنیم تا آب دهانمون رو رو قورت بدیم.‌..!

و مرد مو طلایی کلماتش رو هر بار طوری به زبون می آورد که انگار اون جمله ها رو بیشتر از صد ها بار گفته. پس این روند میتونست همون جریانی باشه که به "ریشه کن کردن" ختم میشد!؟
همون کاری که صدها بار انجامش داده؟!

سوالی که یک بار پرسیده شده بود، دوباره توسط وی و با همون لحن تکرار شد:
"برادرت بدهکاره؟"

و پسر جوابش رو با اکراه به زبون اورد:
"هوم."

"چقدر؟"

"چرا میخوای بدونی؟"

"میخوای برای دومین بار سوالم رو بپرسم؟"

پسر نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و دست هاش رو با کلافگی توی هوا تکون داد:
"من چه میدونم؟! خیلی! خیلی خیلی زیاد! اونقدر که اگه دو تا کلیه ش رو هم بفروشه، نمیتونه پولش رو جور کنه! اونقدر که نه میتونه از ترس طلبکارهاش به خونه برگرده... و نه حتی از ترس پلیس ها جرئت میکنه پاش رو از سوراخی که توش قایم شده بیرون بگذاره تا بره یک کار گیر بیاره و بدهیش رو جور کنه!"

و مرد مو طلایی با نشوندن نیشخندی گوشه ی لبش، طوری که انگار از همین حالا ادامه ی قضیه رو حدس زده بود و حتی نیاز نداشت برای دونستن بیشتر چیزی سوال دیگه ای بپرسه، لب باز کرد:

"به همین خاطر تمام اعضای خانواده ت دارند مثل سگ جون می‌کنند و کار می‌کنند تا بدهی برادر بزرگه ت جور بشه و اون بتونه دوباره برگرده خونه... مگه نه؟"

مکالمه ی اونها با چهره های جدی و اخم های توی همدیگه گره خورده پیش میرفت‌‌.‌.‌‌. در حالی که نگاه و سکوتِ من همراهی شون می‌کرد.

the ShowCase :::...Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα