جونگکوک فریاد میزد و اشک می‌ریخت. بلافاصله در اتاق باز شد و دو پرستار مرد وارد اتاق شدن. در حالی که سعی در مهار جونگکوک داشتن یکی از اونها آمپولی رو به سرعت توی دستش تزریق کرد.
جونگکوک همچنان تقلا میکرد.
جیمین رنگ پریده جلوی در ایستاده بود و هق هق گریه اش فضای متشنج اتاق رو متشنج تر میکرد.

یونگی که توی بخش صندوق مشغول پرداخت هزینه های این ماه جونگکوک بود با شنیدن سر و صدا به اون سمت دوید و با دیدن حال این دوتا برادر حس کرد قلبش در حال آتیش گرفتنه.
سریع جیمین رو توی بغلش کشید و با فشردن کمر و نوازش موهای لختش سعی کرد که آرومش کنه.

_هیش...آروم باش جیمینی ....چیزی نیست عشق من...

جیمین با شنیدن صدای پربغض و خش‌دار پسر پیشونیش رو بیشتر به سینه ی یونگی فشار داد و سعی کرد تا هق هقش رو خفه کنه اما موفق نبود.

با پیج شدن دکتر پیل چند لحظه ی بعد سرو کله ی دکتر توی راهرو پیدا شد که هراسون و با عجله به اون سمت میدوید.

صدای جونگکوک هر لحظه ضعیف و ضعیف تر میشد. پرستار ها با ملایمت اون رو سر جاش خوابوندن.

وقتی دکتر بالای سر جونگکوک رسید، یونگی هم جیمین رو روی صندلی نشوند و خودش مقابلش زانو زد.
صورت خیس از اشک جیمین رو با دستاش قاب گرفت و گفت:

_اروم باش عزیزدلم...خودتو کنترل کن و نفس عمیق بکش تو نباید اینطوری از پا بیفتی،حق نداری جلوی من بشکنی جیمینی

_مامان داره میاد دی...دیدنش...نمی....نمیخوام....این....اینطوری ببیندش...نمی....نمیخوام از اینکه هست داغونتر بشه...‌

_تا وقتی مامان برسه اون حتما آروم تر شده نگران نباش!

جیمین چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد کنترل اعصابش رو توی دست بگیره.
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلشون سرشون رو بالا گرفتن.
دکتر پیل لیوان آب رو جلوتر کشید:

_بخور پسر جون

جیمین زیر لب تشکری کرد و لیوان اب رو از دکتر گرفت.
یونگی بلند شد و مقابل دکتر ایستاد:

_جدیدا خیلی حمله هاش زیاد شده.

یونگی با ناراحتی گفت و دکتر سری به افسوس تکون داد:

_درسته....فکر میکنم‌ باید روش درمانیم رو تغییر بدم

_چیزی توی فکرتونه؟

دکتر لبخند اطمینان بخشی زد و دستش رو روی شونه ی یونگی گذاشت:

_به اون وکیل جوون بگید به دیدنم بیاد

_اقای کیم؟

_بله! فکر میکنم‌ لازم باشه برای درمان جونگکوک ازش کمک بگیرم.

_چشم حتما.

با رفتن دکتر،یونگی به جیمین کمک کرد تا از جاش بلند شه و باهم سمت تخت جونگکوک رفتن.
پسر ظاهرا توی خواب عمیقی بود.

Broken pieces(vkook) (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt