.

دستش رو محکمتر روی شکمش فشرد و بی اهمیت به نگاه نگران همگروهیش دستش رو بالا گرفت و برای بیرون رفتن از معلم بداخلاقشون اجازه خواست.

حتی نمیدونست چطور و چه موقع خودش رو از فضای خفقان کلاس بیرون انداخته و با دلپیچه ای شدید به سمت سرویس بهداشتی مدرسه دوییده.
به قدری اضطراب به تمام سلول های بدنش راه پیدا کرده بود که حتی دیدن اطرافش هم براش امری سخت و طاقت فرسا بود.

با دیدن در بزرگ سرویس بهداشتی پسرونه نفس حبس شده اش رو بیرون داد و قدم های بی حالش رو بلندتر کرد.

″جونگکوک؟″

به سمت مردی که نزدیکش ایستاده بود برگشت و ساکت بهش زل زد.
لبخندی که روی لبهاش نقاشی شده بود مثل خنجری بود که تمام تن جونگکوک‌ رو زخمی و غرق در خون میکرد.

کانگ سرایدار که واکنشی از جونگکوک ندیده بود جلو رفت و با گذاشتن دستی روی شونه پسر با صدای آرومی کنار گوشش زمزمه‌ کرد:

″خوشحالم که پسر خوبی بودی و رازمون رو نگه داشتی!″

با سرگیجه به دیوار پشت سرش چسبید و نگاه گیجش رو به مرد رو به روش داد.

تهیونگ که مشکوک از دور به اون منظره خیره بود با دیدن حال بد جونگکوک به سمتشون دویید.
و بازوی جونگکوک بی حال رو چسبید و به سرعت به آقای کانگی که از موقعیت پیش اومده هول شده بود، گفت:

″آقای کانگ لطفا یکم آب بیارید.″

مرد مسن بدون اینکه لحظه ای کنار اون دو بمونه به بهونه ی لیوان آبی که قرار نبود بیاره، به سمت راهرو راه افتاد.

″جونگکوک؟″

نگاه جونگکوک به چهره ی جدی تهیونگ که افتاد فهمید این نقابی که روز ها روی چهره اش بوده حالا چیزی به افتادنش نمونده.
صدای آرومش حتی برای خودش قابل شنیدن نبود اما تهیونگ جوری که انگار سرنوشتش با جمله های جونگکوک کامل میشه به حرف های پسر گوش سپرده بود:

″من... تهیونگ من...″

تهیونگ دستی به شونه ی جونگکوک کشید و با صدای ملایمی گفت:

″جونگکوک لطفا به من و خودت اعتماد داشته باش.″

واژه های تهیونگ توی گوش جونگکوک زنگ میزدند و وادارش میکردن به مرور خاطرات خوب و بدش همراه تهیونگ؛
از کی فراموش کرده بود که تهیونگ کسی بود که در هر حالتی دوستش داشت؟

″ اول دسامبر بود... روزی که برای کمک به آقای کانگ به انباری مدرسه رفتم. اون همیشه مرد خوبی بود، شاید هم اینطور بنظر میرسید″

مردمک های لرزونش رو از نگاه تهیونگ جدا کرد و با خیره شدن به پنجره ی بلند کنارشون با صدای سستی که رعشه به تن تهیونگ مینداخت، ادامه داد:

″تهیونگ... تهیونگ اون به بدن من دست زد. من سعی کردم جلوش رو بگ... من تقصیری نداشتم.″

سکوت طولانی ای که بینشون شکل گرفت، جوابی واضح برای هر دو بود.
تهیونگ نگاهش خیسش به صورت اندوهگین جونگکوک بود و دلش خون بود از ظلمی که نه تنها به دوست پسرش بلکه به خودش شده بود.
برخلاف تصور جونگکوک، تهیونگ قدمی جلو گذاشت و با گرفتن شونه های پسر اون رو توی آغوشش گرفت و دستهای کشیده اش رو دورش حلقه کرد.
زندگی سخت بود، اما آدمها با پنهان کاری حتی سخت ترش میکردن.

.

با دیدن باز شدن در و وارد شدن تن خسته ی پدرش از روی کاناپه بلند شد و به مردی که هنوز توجه اش به جونگکوک جلب نشده بود، خیره شد.

″جونگکوک؟″

نگاه پدرش متعجب بود و لحنش پر بود از تردید؛
اما جونگکوک بدون اینکه به افکار همیشه منفی و مزاحمش اجازه تسلط بده، نقاب قوی بودنش رو بالاخره انداخت و بغض کرده به سمت پدرش دویید تا مرد رو توی آغوش بگیره.

لحظه ای بعد پسر توی آغوش استوار و محکم پدرش بود و صدای گریه ی کهنه اش حتی برای گربه ی های ولگرد اون ساختمون هم غم انگیز بود.
شاید اگه جونگکوک سعی میکرد دردهاش رو نشون بده و سعی در مداوای اونها داشته باشه، اون زمستون پایان ناپذیر زودتر بهار میشد.

-

I wanna hold your hand and go to the other side of the earth to end this winter.
میخوام دستتو بگیرم و باهات به اونطرف دنیا برم. میخوام این زمستون و تموم کنم.
[BTS - Spring Day]

Dark halfWhere stories live. Discover now