part3

2.9K 650 126
                                    

تهیونگ لبخند پر رنگی به جونگکوک زد و خیره به آسمون آبی بالای سرش گفت:

″چرا اومدیم اینجا؟ یادمه زیاد از جنگل و طبیعت خوشت نمی اومد.″

جونگکوک کمی روی چمن های که دراز کشیده بود جا به جا شد.
حس میکرد داره طبعیت رو با جسم آلوده اش به نجاست میکشه.
نفسی گرفت و با صدای آرومی جواب تهیونگ رو داد:

″نمیدونم... نظر آدم ها عوض میشه.″

تهیونگ بی خبر از ذهن آشفته و مریض جونگکوک به پهلو چرخید و خیره به نیمرخ جونگکوک لبخندش رو پر رنگ تر کرد.
تهیونگ حس میکرد دیگه هرگز نمیتونه بیشتر از این علاقه به جونگکوک داشته باشه،
انگار که نهایتی که برای تهیونگ وجود داشت، علاقه اش به جونگکوک بود.

پیشونیش رو به بازوی جونگکوک تکیه داد و بی توجه به بدن جونگکوک که تکونی از ترس خورده بود با لحن مجنونی گفت:

″من باید چیکار کنم؟ خیلی دوستت دارم.″

لبخند کمرنگی بالاخره بعد از هفته ها روی لب جونگکوک نقش بست.
اون حالا نجس ترین آدم روی زمین بود؛
اما چرا فراموش کرده بود که هنوز هم تهیونگ رو داره؟

کمی صورتش رو به سمت پسرک چرخوند و خیره به موهای قهوه ای رنگش که با نسیم ملایم جنگل نوازش میشد جواب داد:

″من دوست دارم باهات بمونم.″

تهیونگ که انگار حرف خنده داری شنیده باشه، خنده ی آرومی کرد و مشت آرومی به سینه جونگکوک کوبید و به همین بهونه دستش رو روی سینه جونگکوک رها کرد و با صدای مشتاقی گفت:

″منظورت چیه؟ داری بهم درخواست ازدواج میدی؟″

و لحظه ای بعد نیم خیز شد و چونه اش رو روی سینه جونگکوک قرار داد و بازوهاش رو دو طرف پسر آشفته گذاشت و با لبخند بزرگی ادامه داد:

″بنظرت اگه ما آمریکایی بودیم میتونستیم ازدواج کنیم؟ شنیدم اونجا خیلی آزاده! فکر کنم... فکر کنم دوست دارم باهات ازدواج کنم.″

تهیونگ تمام علاقه و رویاش رو داشت بیان میکرد؛
اون واقعا جونگکوک رو میخواست و چه کسی گفته بود که یه پسر دبیرستانی نمیتونه واقعا عاشق بشه؟
تهیونگ حس میکرد عاشق ترین مَرد روی زمینه...!

اما برخلاف افکار بلند پرواز تهیونگ، جونگکوک استرس به وجودش سرازیر شده بود و ذهن آشفته اش رو به تسلط گرفته بود؛
اگه تهیونگ میفهمید چه بلایی سرش اومده باز هم میخواستش؟
اون نمیتونست حتی از تهیونگ مراقب کنه پس چطوری میخواست باهاش ازدواج کنه؟
اون خیلی ضعیف بود؛
اگه تهیونگ میفهمید چقدر رقت انگیز و ضعیفه هیچوقت حتی بهش نزدیک نمیشد.
جونگکوک لایق زندگی نبود...!

.

خیره به تیغ کوچیکی که کف دست های سفیدش قرار داشت هق آرومی زد و با ضعف کف حموم سرد نشست و تیغ رو به گوشه ای پرت کرد.
باید چیکار میکرد؟
چرا حرف های مشاور هیچ تاثیری نداشت؟
چرا پدرش ازش متنفر شده بود؟
چرا تهیونگ حتی ازش نمیپرسید چه اتفاقی افتاده؟

Dark halfWhere stories live. Discover now