part5

2.6K 579 99
                                    

تهیونگ خسته خمیازه ای کشید و خیره به جونگکوک که روی نیمکت ته پارک، زیر درخت بلوط نشسته بود قدم هاش رو تند تر برداشت.
جونگکوک با دیدن جسم خسته ی تهیونگ که به سمتش قدم برمیداشت لبخند کمرنگ و مصنوعی ای زد و دستی براش تکون داد.

تهیونگ جوری که انگار حالا به خونه رسیده روی نیمکت نشست و کمرش رو به سینه ی جونگکوک تکیه داد و چشم هاش رو بست.
جونگکوک که کمی بدنش از نزدیکی تهیونگ منقبض شده بود و برخلاف اون قلبش آروم شده بود، دستهاش رو به موهای تهیونگ رسوند تا کمی نوازشش کنه.

تهیونگ با صدای آروم و خسته ای پرسید:

″تو... تو کنارم میمونی؟″

جونگکوک لحظه ای نوازشش رو متوقف کرد و کمی صورتش رو پایین آورد تا بتونه پسر رو ببینه اما با فهمیدن اینکه تهیونگ با پایین انداختن سرش پنهان شده جواب داد:

″چرا این رو میپرسی؟ اتفاقی افتاده؟″

تهیونگ میخواست سرش داد بزنه و بگه معلومه که اتفاقی افتاده اما نمیتونست.
اون نمیخواست جونگکوک رو شکسته تر از قبل ببینه.
برای همین بود که با بی میلی جواب داد:

″دیشب کابوس دیدم.″

جونگکوک با فهمیدن اینکه پسر هنوز هم منتظر جپابه نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی گفت:

″کی تضمین میکنه که ما تا کی همراه همیم؟ تنها چیزی که میتونم تضمین کنم اینه که دوستت دارم، هر اتفاقی که بیوفته دوستت دارم تهیونگ!″

لبخند کوچیکی روی لبهای تهیونگ شکل گرفت.
میفهمید که این آرامش همیشگی نیست؛
میتونست یه طوفان رو نزدیکشون حس کنه.
اما تا وقتی جونگکوکی بود که بهش بگه دوستش داره طوفان مهم نبود.
تا وقتی جونگکوک بود هیچ چیز مهم نبود...!

.

با خستگی نگاهش رو به آسمون غروب شده رو به روش دوخت و دست هاش رو‌ تکیه گاه بدنش کرد از پشت.
تک به تک حرف های مشاورش توی سرش میچرخید و سردرگم تر از قبلش میکرد.
پدرش چند روزی بود که دیگه تحقیر کردنش رو کنار گذاشته بود و به شدید ترین نحو ممکن ازش دوری میکرد؛
درست جوری که انگار جونگکوک یه تیکه آشغال حال بهم زنه...!

پشت بوم خونه نچندان بزرگشون خالی از هر اجسامی بود و همین یکی از دلایلی بود که جونگکوک سعی میکرد ساعتی از روزش رو اونجا بگذرونه؛
ذهن شلوغش به فضاهای خالی و آروم علاقمند بود.

با دیدن جسم آشنایی پایین ساختمون خونه اشون و چشم های خندون پسر لبخند کوچیکی روی لبهاش شکل گرفت.
تهیونگ که حالا توجه جونگکوک رو جلب کرده بود دستی تکون داد و با صدای بلندی جوری که جونگکوک بشنوه داد زد:

″حالت خوبه؟″

لبخند جونگکوک حتی پر رنگ تر از قبل شد.
دیدن اینکه کسی برای پرسیدن یه سوال کوچیک با این صدای بلند داد بزنه و کیلومترها مسیر رو پیاده بیاد باعث میشد قلبش گرم بشه.
تهیونگ مثل نور کوچیک عشق توی زندگی غمگینش بود و جونگکوک مثل کور ترین آدم زمین دنبال اون نور کم رنگ و کوچیک میگشت.

Dark halfWhere stories live. Discover now