″جونگکوک... چیکار کردی؟ چرا اینکارو باهامون کردی؟″

چشم های جونگکوک حالا باز بود و با بی حسی زل زده بود به تهیونگ؛
اما فکرش زمان دیگه ای در حال چرخیدن بود.
زمانی که به تهیونگ قول داده بود همیشه مواظبش میمونه و نمیذاره کسی بهش آسیب بزنه.
اما حالا چی؟
اون حتی نتونسته بود از خودش دفاع کنه...!
قطعا مقصر بود که مقاومت بیشتری نکرده بود.

تهیونگ دلگیر از خبر خودکشی ناموفق جونگکوک بی توجه به پرستاری که هنوز ناراضی بهش زل زده بود قدمی جلو گذاشت و برای گرفتن توجه جونگکوک‌ نالید:

″جونگکوک. تو حالت خوبه؟″

جونگکوک‌ بدون اینکه کنترلی روی احساساتش داشته باشه در جواب سوال تهیونگ اشک هاش جاری شد و جوری که انگار ساعتها منتظر همون پرسش دو کلمه ای بوده با صدای بلندی هق هق هاش رو آزاد کرد.

اون روز حتی خورشید هم برای ندیدن غم جونگکوک‌پنهان شد و ابرهای بارونی تمام آسمان رو گرفت.
پرستار تمام مدت خیره به گریه های پسر جوان با دلسوزی گوشه ایستاده بود اما تهیونگ نه اقدامی برای به آغوش کشیدن جونگکوک کرد و نه دلسوزی کرد.
شاید همون جا و همون لحظه بود که تهیونگ فهمید همه چیز عوض شده؛
جونگکوکی که رو به روش با صدای بلند گریه میکرد خالی از امید به زندگی و عشق بود.

.

مرد نگاهی به پسرش که روی ویلچر نشسته بود و به نقطه نامعلومی زل زده بود، انداخت و بزاق دردناکشو قورت داد و با صدایی که تمام بیچارگی جهان رو به آغوش کشیده بود گفت:

″این اتفاق تمام آبرویی که سالها ساختم رو از بین برده اما انقدر ضعیف نباش و باهاش کنار بیا... به هر حال مقصر خودت بودی که نتونستی حتی مثل یه مرد از خودت دفاع کنی″

مرد سینه اش پر بود از درد و با کلماتی که بار سنگینی داشت درد رو از سینه اش بیرون مینداخت؛
بیخبر از اینکه کسی که تمام درد ها رو به دوش کشیده بود جونگکوکی بود که حس نجاست تمام تنش رو به آغوش کشیده بود و هر لحظه به فکر این بود که خودشو نابود کنه تا زمین جسم نجسشو لمس نکنه.

جئون بزرگ بالاخره نفسش رو بیرون داد و با لحنی عاری از ملایمت ادامه داد:

″برات نوبت روانپزشک گرفتم. بهتره زودتر تن لشت رو جمع کنی و اداهات رو تموم کنی″

جونگکوک خسته و ناامید دستهاشو به چرخ ویلچرش رسوند و با فاصله گرفتن از پدرش راهی اتاق کوچیکش شد.
هر لحظه همه چیز توی بهت فرو میرفت و ثانیه ها می ایستادن و ثانیه ی بعد دوباره تمام اتفاقات ناگوار هفته ی گذشته براش یادآوری میشد.

قبل از اینکه بتونه بدن آسیب دیده و کبود از کتک های پدرش رو به تخت برسونه پاهای بی جونش با نداشتن تحمل وزنِ بدنش، به زمین زدش و برای بار چندم توی اون هفته غمگین اشک هاش جاری شد و همین تلنگر کوچیک باعث شد صدای هق هقش بلند شه.

Dark halfWhere stories live. Discover now