_ لی...

زیر لب زمزمه کردم اما قبل از اینکه بتونم چیزی بگم صدای سایمون سکوت رو شکست : فکر میکردم مرده باشی.

نگاه غضبناکش رو از لیام بر نمیداشت.

لیام پوزخند زد : خب اشتباه میکردی .

نگاهی به کثافت اطرافش انداخت: اومدی دنبال پدر خوندت؟ خب ، میتونم بگم توی یه پلاستیک بریزنش. حملش راحت تره .

خشم از صدای سایمون مشهود بود : تاوان میدی ، من ازت نمیگذرم لیام...

لیام به من‌نگاه کرد و بعدبا سر به اسلحه روی زمین اشاره کرد.منظورش رو فهمیدم.

اسلحه رو برداشتم و به سمت مرد گرفتم. حس بدی براش داشتم؟

لعنت ... نه، هیچ چیزی رو حس نمیکردم.

با اینکه فکر میکردم هنوزم جایی میون عضلا تنم احساست گذشتم زنده ان، اما حقیقت نداشت .

ماشه رو کشیدم و بین بوی گند و فاسدی که اتاق رو برداشته بود ایستادم.

لحظاتی به سکوت گذشت . خلا اتاق بین دیوار ها منعکس میشد و سرگیجه مضخرف و سردردی بی موقع رو به تنم تزریق میکرد.

به جسدش خیره شدم و خطاب به لیام زمزمه کردم : انتظار نداشتم ...

اسلحه اش رو روی زمین پرتاب کرد : فکر کردم برای من کنارش گذاشتی.  منم حرصم رو سرش خالی کردم. ولی حالا که فکر میکنم باید میسوزوندمش...

به سمت در رفت : باید کاری میکردم عذابی که لئو کشید رو تجربه کنه...

به سختی از اتاق بیرون رفت و من هم همراهش حرکت کردم . تلفنم رو بیرون کشیدم و بعد از چند ثانیه بوق، صدای جیک توی گوشی پیچید : بله؟

_ اسمیت مُرد، خونه رو پاکسازی کنید.

قبل از اینکه جواب بده قطع کردم و دوباره لیامی که جلو تر از من حرکت میکرد رو مخاطب قرار دادم : فک کنم نیاز به حموم داری.

***

آب رو روی تنش ریختم و به آرومی روی عضلات محو شده اش دست کشیدم .

_ بی پروا شدی .

در حالی که خیره بع تک چشمم نگاهم میکرد گفت و باعث شد لبخند بزنم. صدای شلیک هنوز از بیرون به گوش می‌رسید.  در حالی که ما توی آب نیمه صورتی وان نشسته بودیم و من سعی میکردم تن خسته لیام رو تیمار کنم .

_ تمام مدتی که بیهوش بودی من کارات و میکردم . احتمالا حتی نمیخوای راجبشون حرف بزنم.

در حالی که لیف رو روی چهره خونینش می‌کشیدم دستم رو گرفت. نمیتونستم غم‌‌‌ چهره اش رو نادیده بگیرم . و صدای شکننده اش رو  : یه خوابی دیدم.

سر کج کرد و توی چشمم زل زد : یه خواب طولانی ...

و بعد زمزمه وار ادامه داد : شاید واسه همین بیدار نمی‌شدم.

نگاهش رو بی جواب نذاشتم: چی دیدی؟

دستش رو روی گونم کشید : من و تو بودیم، توی ویلای جنگلی  ...

دستش لرزید : لئو اونجا بود ... زنده بود...قلبش ضعیف نبود . میتونست خیلی راحت بدوئه.

توی محیط جلوی باغچه کلی گیاه کاشته بودیم.

تو عاشقشون شده بودی . هر روز با گلات ور میرفتی ‌.

و بهم یه چیزی گفتی...

لب گزیدم و سعی کردم لبخند بزنم : چی گفتم ؟

مکث نسبتا طولانی ای کرد. سیبک گلوش بالا و مایین شد :

_ میترسم...

قطره اشکی از چشمهاش فرو ریخت : بهم گفتی می‌ترسی. اون موقع بود که خوابم به کابوس تبدیل شد.‌

بازوهاش رو دور تن برهنه ام محکم‌کرد و در آغوش کشیدم .

آغوش ضعیفی که خیلی منتظرش موندم.

صدای اسلحه ها خوابید .

_ میخوام همه‌ چیز رو عوض کنم زین. میخوام امن‌ترین جای جهان رو برات بسازم .

توی آغوشش لبخند زدم.

اون مرد کجا بود؟ نمیفهمید؟

من همین حالاش هم امن ترین جای دنیا رو داشتم.

_ بیا بریم تو خونه ویلایی زندگی کنیم. بیا کلی گل و گیاه بکاریم . روزا آشپزی کنیم و شبا شیطنت .
بیا زندگی‌کنیم‌زین .

ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم و سر تکون دادم. لبخند زد، جلو اومد و بوسه کوتاهی روی لبهام کاشت .

عقب کشید ،‌نگاهم‌کرد و بعد بوسه طولانی تری رو آغاز کرد...

شاید این از نظر لیام پایان خیلی از تلخی ها بود .

شاید اون فکر میکرد که این یه شروع دوباره است.

و احتمالا حق با اون بود .

شاید در واقع داستان از  جایی جلوی ایستگاه پلیس نه، از اینجا شروع می‌شد.

درست مثل زمانی که نگون سار توی سرد ترین و تاریک‌ ترین فصل سال رشد میکنه .

لیام پین ، جرویس پندلتون حرومزداه زندگی من ...

اون قرار بود بادی بشه که موج های زندگی من و کنترل میکنه و من نمیتونستم جلوش رو بگیرم.

نه...

نمیخواستم جلوش‌رو بگیرم.

__________________________________

پارت بعدی افتر استوری ...

The End ...|





دلم براشون تنگ میشه 🍂
امیدوارم خوشتون اومده باشه ...

اگه آره، پس فالوم کنید تا بوک بعدی رو از دست ندید 🌾

Love you🦋

نگون سار cyclamen Where stories live. Discover now