_ نمیفهمم چرا آخه باید بخواد از تو سرباز بسازه؟
دیوید در حالی که عذا خوردن من رو تماشا میکرد ، با حیرت و به نظر کمی حرص گفت و لئو هم سر تکون داد : تو بچه ای ، هیچ نسبتی با بقیه نداری ، لاغری و توانایی خاصی هم نداری.
به فرفری نگاه کردم و غذای توی گلوم و قورت دادم : با این حساب برم بمیرم دیگه ها ؟ منمنمیدونم برادرت چرا ریده توی آینده درخشان من ولی واضحه که هر چی باشم از شما دوتا گلابی مناسب تر و با عرضه ترم.
ظرف غذا رو کنار زدم و بلند شدم.دیوید خندید : نگاه چجوری خودشو گرفته
محل ندادم و به سمت جایی رفتم که پین گفته بود باید برم.
حالا که بدنم سرد شده بود میتونستم حس کنم پشت بازوهام، کمرم و پشت ساق پای راستم درد میکنه. اما دوش نگرفتم. اگه میخواست به کتک زدن من ادامه بده باید دوش و برای آخر شب میذاشتم.
توی زیر زمین که رفتم هنوز نیومده بود. نشستم روی صندلی گوشه سالن و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
این زیر زمین تقریبا یه سالن ورزشی کامل بود . هیج علاقه ای نداشتم از وسایلش استفاده کنم. اصلن از داشتن یه هیکل شبیه لیام خوشم نمیومد . البته برای خودم. وگرنه تماشا کردنش خیلی جالب بود.
زیر لب آهنگی رو زمزمه کردم تا لیام برسه . نمیدونم چه قصدی داشت . فقط امیدوار بودم نخواد دوباره بزن بزن راه بندازه. حقیقتش اولین بار بود که احساس کنجکاوی داشتم.
_صدای خوبی داری .
با شنیدن صدای لیام از جا پریدم.
درحالی که اسلحه ای رو توی دستش میچرخوند به سمتم اومد.
چیزی نگفتم. به برد ته سالن اشاره کرد : بزن ببینم چطوری هدف میگیری .
چی؟ هدف گیری؟
اون میخواست من تیر اندازی کنم ؟
اسلحه رو به سمتم انداخت. روی هوا گرفتمش.
کمی مکث کردم و بعد با اشاره اش، بدون اینکه چیزی بگم با قدم های آروم کنارش رفتم.
دستام و گرفت و کمکم کرد هدف بگیرم. قبلا اینکارو کرده بودم. قبل از اینکه بریم خونه پیرمرد من همیشه نزدیک به هدف میزدم ولی بعدش...
دستام و گرفت و هدف رو مشخص کرد. کمرم به سینه اش چسبیده بود. گرمای نفسش رو پشت گوشم حس میکردم.
_ بزن.
ماشه رو کشیدم. با صدای خفه ای برد رو به روم سوراخ شد .
کنار رفت : حالا خودت بزن.
مردد نگاهش کردم. دستم میلرزید . ماشه رو کشیدم . با فاصله به دیوار برخورد کرد .
YOU ARE READING
نگون سار cyclamen
Fanfiction[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...