یعنی میگی باید گروگانش بگیرم؟ اونم در حالی که خشابم خالیه؟
این مرد توی دیوانگی روی دست من زده بود. قبول داشتم که به ته خط رسیده بودم ، اما مرگ چیزی نبود که طالبش باشم.
خندیدم: تو با من مشکل داری ؟ میخوای انتقام لیام و از من بگیری ؟
براندون خیره نگاهم کرد. همیشه نگاهش جدی بود . اولین بار وقتی باهاش صحبت کردم خیلی جدی گفت که به دستور لیام پاتریک رو تیکه تیکه کرده. من هم چیزی نگفتم. ازش خوشم اومده بود. به علاوه اینکه تنها کسی بود که میتونستم برای موندن توی واقعیت بهش چنگ بزنم.
_ آقای پین عاشق توئه . پس مطمئن باش آخرین کسی هستی که میخوام صدمه ببینه.
ساکت شدم و دستم مشت شد . این حرف رو بار ها گفته بود . میگفت به لیام مدیونه . میگفت لیام خودش و خانواده اش رو از بین لجن زار بدهی و بیماری بیرون کشیده. به هر حال ع ای به داستان کسالت بار زندگیش نداشتم. فقط خوشحال بودم که قابل اعتماد و باهوشه.
ادامه داد : تو گفتی نمیخوای راحت بکشیش، پس قرار نیست اونجا به سرش شلیک کنیم . پاش و هدف بگیرید.
کمرون میون توضیحش پرید : صد در صد گاردش زین و هدف میگیرن. میخوای چیکار کنیم؟
براندون با جدیت ادامه داد : اره اما شلیک نمیکنن . این یه ریسکه . فردریک ترجیح میده همراه زین بیاد به جای اینکه ریسک کشته شدنش و به جون بخره .
نگاهم کرد و دستش رو اسلحه وار روی شقیقه اش گذاشت : پس اسلحه ات و بذار روی سرش . و بعد با اعتماد به نفس دستت رو روی ماشه نگه دار. چون هیچ کس نمیدونه اسلحه توی اولین شلیک خالیه یا پر .
***
فردریک زیر دستم از خشم لرزید . لذت بردم. ترسش رو مثل هیولایی که زیر تخت بچه ها میلوله و از ترسشون تغذیه میکنه بو کشیدم.
دل توی دلم نبود تا لیام بیدار شه و بعد بهش بگم تادا. هدیه برگشتت. هر کاری میخوای باهاش بکن.
اما احتمالا باید با عموزاده هاش هم در میفتادم. خسته کننده بود.
_ اصلا شوخی قشنگی نیست پسر .
گیج بهش نگاه کردم : شوخی ؟ پدر جان زوال عقل گرفتی ؟ اینجا میدون جنگه .
عصبی غرید : خیلی دست کم گرفتمت.
پوزخند زدم : ممنونم....
و بعد جدی غریدم : بگو راه و باز کنن.
_ تو اسلحه ات یه تیر بیشتر نداری . مطمئنی میتونی دستور بدی .
کمی گردن خم کردم تا سرم بهش نزدیک شه . زمزمه کردم :
_ نظرت چیه ماشه رو بکشم؟ شاید راست بگی . ممکنه واقعا خالی باشه...
از خشمش لذت میبردم. خندیدم : امتحان کنیم؟تهش میمیری دیگه...
YOU ARE READING
نگون سار cyclamen
Fanfiction[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...