36

353 85 24
                                    

توی ماشین روی صندلی نشسته بودم و  به بارونی که وحشیانه به قصد ورود ، شیشه رو مورد ضرب قرار می‌داد خیره شدم.

چیزی نمی‌گفت.  چیزی نمیگفتم‌.‌خیابون‌ها به قدری خلوت بود که از زود رسیدنمون شوکه نشدم.

پیاده شد و به سمتم اومد ‌.

حتی فرصت نداد اعتراض کنم.گرچه فایده ای هم نداشت. نمیتونستم حرکت کنم. حق با کمرون بود . ممکن بود دنده ام شکسته باشه؟ یا طحالم پاره شده باشه؟ اصلا طحال کجای بدن بود؟

دوباره دستم‌ دور گردنش قفل شد. وقتی بلندم کرد  نتونستم ناله خفیفم رو نگه دارم. لحظه ای مکث کرد .

نفهمیدم به چی فکر کرد یا چرا ایستاد . اما بعد دوباره حرکت کرد . در ماشین رو بست و به سمت بیمارستان راه افتاد .

توی راه رو های بد بوی بیمارستان حرکت میکرد و من به گردنش خیره شده بودم.

_ چه اتفاقی افتاده ؟

صدای زن رو شنیدم ولی شرایط اجازه نمی‌داد سر برگردونم و نگاهش کنم . لیام طوری نگهم داشته بود که جز گردن و سینه اش چیزی‌رو نمیشد دید .

_ شکمش‌ آسیب دیده .

توی ذهنم خندیدم. لحنش شرمنده به نظر میرسید. مسخره بود ‌. از خانم پرستار خجالت می‌کشید .
دستم مشت شد . از خانم پرستار خجالت می‌کشید... اما از منی که‌ آسیب دیده بودم نه؟...

_ نیازه ویلچیر بیارم؟

_ نه میارمش.‌

باید دیوونه شده باشم. اون به حد مرگ من رو زده بود. از اتاق زیر شیروونیم جدام کرده بود و تمام زندگیم رو ، عملا به فاک داده بود ‌.

اما اون شب ، من خوشحال بودم .

از اینکه روی دستهاش حمل میشم. از اینکه نگرانم بود. 

از شنیدن صدای مردونه و بمش کنار گوشم. ‌درست وقتی که سرم روی سینش بود .

من دیوونه شده بودم. این ممکن‌ نبود .

قبول دارم که لیام اولین کسی بود که با وجود تمام بدی هاش من رو آدم حساب کرده بود . بهم اهمیت داده بود،  من رو دیده بود ،به حرفهام گوش کرده بود ، آرومم کرده بود ، بهم ابراز علاقه کرده بود ، به گفته خودش برام تلاش کرده بود، نگرانم شده بود، نوازشم کرده بود و من رو بوسیده بود.

با اینحال ، نمیتونستم این احساسات رو قبول کنم.‌

جعبه پاندورایی که تمام عمرم درش رو مهر و موم کرده بودم تا مبادا احساسات کودکانه و انسانیم ازش بیرون بریزن و همه چیز رو نابود کنن،حالا کاملا باز شده بود.

و من احساسش میکردم.

وابستگی رو ،

نیاز رو ...

نگون سار cyclamen Where stories live. Discover now