38

361 91 76
                                    

شیر آب رو بستم و از حموم خارج شدم.

در رو که باز کردم لیام رو دیدم. روی تخت نشسته بود و به زمین نگاه میکرد.

چیزی‌نگفت. نگاهش کردم. خبر داشت.

از اول هم میدونست دفتر وجود داره‌ ‌. حتی میدونست میرم سراغش . واسه همین همه جا خلوت بود ‌. کار رو برام راحت کرده بود .

_ چرا؟

با صدای آرومی پرسیدم . حتی نمیدونستم باید کدوم سوال رو بپرسم ‌.

نگاهش رو بالا نیاورد:

_ پدرم میخواست از اون ماده برای گسترش کارش استفاده کنه‌ . من میدونستم. اما پدرت اینطور فکر نمیکرد.

نگاهم کرد : چیزی که پدرت ساخت ، اون قرار بود روی ژن ها تاثیر بذاره‌ تا خصلت  های بد رو از بین ببره.
اون می‌خواست روی  ژن هایی که روی مصر بودن و میزان موفقیت تاثیر دارن کار کنه. اما به جاش نتیجه ای که دولت اون رو خطرناک خوند به واقعیت تبدیل شد .

_ چیزی که توی رگ های تو جریان داره در صورت تکمیل میتونه کاری کنه که به راحتی کنترلت کنن .اونا میخوان همه رو کنترل کنن. اما ورژنی که به تو تزریق شد کامل نبود‌ . اون هیچ تاثیری روی ژن ها نداره.

صدام بالا رفت : پس باید نابودش می‌کردید. این فرمول به درد نخور و برای چی باید نگه می‌داشت؟ چرا من؟

داد زدم: چرا من؟

این حجم از نا عدالتی رو نمیتونستم درک کنم.

آه کشید و چشم هاش رو مالید  : پدرت نمیخواست نتیجه کارش از بین بره . من همه تلاشم و کردم. بهش گفتم اون هنوز یه بچه اس اما متاسفانه مادرت هم موافق بود. اونا میگفتن وقتی بزرگتر شی درک میکنی . اونا گفتن این مهمه. و همونطور که توی بغل من گریه میکردی اون و بهت تزریق کردن.

دست هاش رو در هم گره کرد: مادرت بعد از اینکه به آزمایشگاه حمله کردن و پدر من رو کشتن عقلش رو از دست داد. از یه طرف عذاب وجدان داشت و از یه طرف دیگه همه چیز براش به پایان رسیده بود. تو رو آورد پیش من و گفت باید بره یه جای دور .

از گفتن این حرف ها کلافه بود: گریه میکردی میخواستی برگردی پیش مادرت. فکر می‌کنم حدودا پنج ساله بودی. من بودم که نگهت داشتم. نذاشتم بری. چون با وجود اینکه سن زیادی نداشتم میتونستم نگاه مادرت رو بخونم.  سفری که می‌خواست بره برگشتی نداشت.

متاسف نگاهم کرد: جسدش رو دو روز بعد پیدا کردن‌ . خودش رو حلق آویز کرده بود.

من نمیتونستم توی اون دوره نگهت دارم. لئو مریض بود  و من باید با کلارک و برادرش الیور در میفتادم.  به خاطر همین توی پرورشگاه پنهونت کردم و به همه گفتم گم شدی. اونا دنبالت بودن. دو سال بعد شنیدم دارن پرورشگاه ها رو می‌گردن.  از اونجا درت آوردم ولی میترسیدم از اینکه گیر بیفتی . فردریک پین، پدربزرگ من نقشه های شومی توی سرش داره. به راحتی ازت استفاده میکنه و بعد میکشتت.

نگون سار cyclamen Where stories live. Discover now