روی صندلی شاگرد نشسته و از پنجره به بیرون خیره بودم .
ماسک مشکی و کلاه کپ روی سرم من رو شبیه دزدای کیف قاپ کرده بود به قدری که میتونستم مثل همیشه دستی یه جیب مردم بکشم تا ببینم چقدر توی کیفشون پول دارن. این ماسک و کلاه اجباری اذیتت کننده اما لازم بود .
دستور بابالنگ دراز بود. کسی نباید من و میشناخت .
پندلتونِ از خدا بی خبر . حتی جودی ابوت هم از بابا لنگدرازش نامه میگرفت . گرچه تنها چیزی که من میتونستم به اون حرومزاده بگم فاک بود . و احتمالا اون حرفی برای گفتن نداشت.جلوی دبیرستان پسرونه که ایستادیم نگاهم رو به جای دیگه دادم. حالا همچین جای خاصی هم نبود. من میتونستم گاهی تا دیر وقت بخوابم و تمام روز بیکار باشم اما اونا همش سختی میکشن.
اصلا مدرسه دیگه کیلو چنده؟ به درد نمیخوره که.
با اینحال نمیتونستم چشم از گروه دوستایی که خنده کنان از کنارمون رد میشدن بگیرم.دیوید. این پسر لعنتی هر چیزی که من میخواستم رو داشت. هر چیزی که برای من غیر ممکن بود .
و هنوزم طوری پوزخند میزد که بهمثابت کنه سرش به تنش زیادیه.
شاید قبل از جیک باید دیوید رو میکشتم . یا شایدم نیاز به یه قتل عام داشتم . در حالی که توی دریای خونی که راه انداخته بودم با سوزان میرقصیدم.
خودمم میدونستم اینکارو نمیکنم . هنوزم کابوس اولین جسدی که تو زندگیم دیده بودم رو داشتم ولی رویا پردازی که به کسی آسیبی نمیرسونه.
دیوید هم سن من بود. اون بر عکس پدرش چشمهای رنگروشن داشت اما موهاش قهوه ای تیره بود . بیشتر انگار به مادرش شباهت داشت. مادری که هیچ کدوممون جز خود جیک و کمرون ندیدیمش. و البته علاقه ای هم به دیدنش نداشتیم.
دیوید حتی خداحافظی نکرد. پیاده شد و با عجله به سمت دبیرستان رفت . چه انتظاری دارم. اون پسر جیکه.
از پنجره مسیر رفتنش رو دنبال کردم.
انگار اون که جلوی در برای دیدن دِیو ایستاده ، دوستش بود . با دیدنش لبخند زد و بعد مشتهاشون رو به هم کوبیدن .اون لعنتی همه چیزی که من نداشتم رو داشت و حتی لازم نبود برای اعتراض به شرایطش کتک بخوره. لعنت ...شاید اگه زندگی مرفه دیوید جلوی چشمم رژه نمیرفت روز به روز خشمگین تر و حسود تر نمیشدم.
جیک پاش رو روی گاز گذاشت و از اونجا دور شد. همزمان توضیح داد:_ پاتریک باتلر . مشتری جدیدته. گفت ۱ یا ۲ گرم میخواد. انگار میخواد نمونه بگیره اول.
بسته مواد رو از جیبش درآورد و به سمتمپرت کرد. روی هوا گرفتمش.
_ هر چی گفت مثل بچه آدم گوش میدی .
بسته رو توی جیبمگذاشتم.
YOU ARE READING
نگون سار cyclamen
Fanfiction[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...